۸ دی ۱۳۸۵

خوب

در ازدحام فکر های متناقض، سردرگمی های بسیار و دلتنگی های نه چندان معمول، گاهی شنیدن خبری خوب چقدر روحیه میدهد...حتی اگر پیام کوتاهی باشد که می آید و روی صفحه کوچک همراهت ثبت میشود!
خیلی برای این دوستم خوشحالم

۶ دی ۱۳۸۵

سوز

نميدانم ولی...اين بار با آن سوزش های هميشگی بينی همراه نبود
حتما نمک هايش را گم کرده بود...
اشک را ميگويم

۵ دی ۱۳۸۵

سلام دوست من

شده تا به حال بی هدف، قلم که نه، دکمه های نرم کیبورد رو لمس کنی و بنویسی آروم آروم و اون طرف هم کسی زمزمه کنه "هزار کاکلی شاد در چشمان توست..."؟ نمیدونم شاید اولین پست جدی این وبلاگ باید این جوری نوشته میشد. تو این حال و هوا... شاید واسه همین بود که این قدر طول دادم و شروع نکردم نوشتن رو. مدت هاست که عمده وقت من توی نت به خوندن وبلاگ های دوستای دور و نزدیکم میگذره و همیشه این وسوسه یه گوشه ای تو ذهنم بوده که بنویسم...نه که ننوشته باشم تا حالا ولی نوشتن تو فضای مجازی و خوندن اظهار نظر های دیگران همیشه به نظرم جذاب بوده (اصلا کسی قراره اظهار نظر کنه؟ خوشحالم ها!)
تا حالا شده بنویسی، توالی کلمه ها رو پرت کنی رو صفحه این روزا بیشتر صاف مانیتور و باهاشون جاری بشی؟ مدتی بود که این جوری ننوشته بودم. این طور که احساس کنم کلمه ها آرومم میکنن و کمکم میکنن برای بودن. قبلا بیشتر این طور بودم ولی مدتی بود که نه...خوشحالم. خوشحالم که دوباره برگشتم به اون لحظه هایی که با نوشتن زندگی میکنم! انگار دوبار مبارکه پس!
این جا دنبال روال یا هدف مشخصی نگردین. یه جای دیگه هست که قراره نوشته های درباره مسائل زنان رو توش بذارم. واسه همین این جا خصوصی تره و عامیانه تر...بخونینش خوشحال میشم. حتی اگه نفهمی که خونده شدی احساس خوبی پشت همون خیال وجود داره. باور کن خواننده عزیز!

۱۷ آذر ۱۳۸۵

وبلاگ

وبلاگ شخصی...هوس که نيست، هست؟