۸ اسفند ۱۳۸۵

سپید

قدم می زنیم در برف و کلاغ و باد

درخت هست، صندلی و آسمان

فکر می کنیم، می خندیم، می ترسیم

هوس بازی هست،

شیطنت،

ذوق،

فریاد...

دل نمی بندیم؟


پی نوشت:

بودن با دوستانی خوب و لذت بردن از زندگی، غنیمت است در این روزهای زمستانی

۷ اسفند ۱۳۸۵

انجمن شاعران مرده

"ای من، ای زندگی!

در میان این همه واگویه پرسش،

در میان زنجیره بی پایان بی ایمانان،

در شهرهای آکنده از ابلهان،...

ای من، ای زندگی!

به چه باید دل خوش داشت؟

-پاسخ-

به این که تو این جایی،

که زندگی هست و یگانگی،

که نمایش بزرگ هنوز بر جاست

تا تو هم کلامی بر آن بیافزایی."


والت ویتمن، ترجمه حمید خادمی، از کتاب انجمن شاعران مرده


پی نوشت:

قرار است چه بیافزاییم به این نمایش بزرگ؟ اگر بدانیم، دلیل هستی را یافته ایم!

حالم عجیب خوب است پس از دیدن فیلمی که از روی کتاب بالا ساخته شده...عجیب!

۶ اسفند ۱۳۸۵

دل آرا

با ارسال پرونده دل آرا، دختر نقاش متهم به قتل، به شعبه تشخيص ديوان عالي کشور يک بار ديگر سايه طناب دار از سر او برداشته شد و روزنه اميد براي تبرئه وي از اتهام قتل عمد به وجود آمد.
به گزارش خبرنگار ما ،عبدالصمد خرمشاهي وکيل مدافع دل آرا روز گذشته گفت که در آخرين روزهاي کار شعبات تشخيص ديوان عالي کشور موفق شدم اعتراض خودم را به تاييد حکم قصاص دل آرا در ديوان عالي کشور اعلام کنم.
وي افزود؛ بسيار اميدوارم که راي قصاص در شعبه تشخيص ديوان نقض شود، چرا که نواقص بسياري در پرونده وجود دارد و من اطمينان دارم پنج قاضي شعبه تشخيص به اين نواقص توجه خواهند کرد

خواندن ادامه مطلب در روزنامه اعتماد

پی نوشت: کاش همه چیز عادلانه باشد... انتظار زیادی است؟!

مرتبط:
دل آرا
نمایش نور در دل سیاهی

۵ اسفند ۱۳۸۵

بغض

تمام نمی شود این بغض فراگیر؟

هر روز، حوالی غروب، باید بیاید و بودنش را با صدایی بلند فریاد زند؟

از تاریکی بیزارم این روزها


علاجش چیست؟

شعر؟


آسمان و ابر و انتظار

چه سه گانه غریبی است

روایت روزهای بی حوصله

۴ اسفند ۱۳۸۵

غروب

در آب و آتش و آینه عبور می کنیم

از سپید و سیاه و سرخ

کجاست آن که بخواند:

"دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن؟"


پی نوشت: چقدر دلنشین اند این ترانه های فرزاد حسنی!

از "خداحافظ همین حالا"

تا

"...سایه تو، یا دل من"

۳ اسفند ۱۳۸۵

شعر، شور، نور

همه را با هم داشت روزی که آن قدر بد شروع شده بود که اصلا پایانی این گونه را برایش تصور نمی کردم!
گاهی پیش خود می گویم:
کاش چیز بیشتری خواسته بودم
و باز خود پاسخ می دهم:
چه چیز بهتر از زندگی؟!

پی نوشت: دست دوستان خوبم درد نکند

۲ اسفند ۱۳۸۵

مرداب

دلم شعر می خواهد

صدای دلپذیری که بیاید و آرامم کند در میانه آشفتگی های شبانه

دلم می خواهد کسی این دور و بر ها بخواند:

"حسرت نبرم به خواب آن مرداب

کارام درون دشت شب خفتست..."

دلم کمی زندگی می خواهد، کمی شور، کمی نور

همین!

اگر دیدید، خبرم کنید

۳۰ بهمن ۱۳۸۵

ستاره

کم می آورمت

در پیاده روهای بی سنگ فرش

و آسمان های کبود

آه...

ستاره ام را ندیده ای؟

۲۸ بهمن ۱۳۸۵

تبعیض

وقتی در پست قبلی، برای دوستانم در پیش برد اهداف انسانیشان آرزوی موفقیت کردم و آن گاه که از امیدواریم برای صرف فعل موفقیت در اول شخص جمع نوشتم، از امیدهای واقعیم حرف می زدم. برای همین هم بود که بخش عمده آن مقاله، در مورد جا انداختن این موضوع بود که مردان هم ضربه های بزرگی می خورند از رواج مناسبات مردسالارانه در جامعه. اما هنگامی که از مکالمات رد و بدل شده در دومین جلسه تدوین منشور زنان در مورد حضور یا عدم حضور مردان با خبر می شوم، می فهمم که تلقی هایمان بسیار فاصلا دارد با چیزی که بتوان مشترکش خواند! وقتی بیشینه فعالان یک حرکت اجتماعی، این گونه بر مرزبندی با هم نوعانشان تاکید می کنند و اصرار دارند که بخش هایی از یک جنبش مشترک تنها از آن خودشان است، اگر پایه های استدلالیت سست باشد و یا اطمینان نداشته باشی بر مسیری که در آن گام نهاده ای، ممکن است بر غلط خواندن کلیشه های جنسیتی و نادرست فرض کردن مرزبندی های مرسوم هم شک کنی! می گویند در مسیر ایجاد تغییر در هر روند نادرستی، مشیی موفق است که در حرکتی تدریجی معاند را به مخالف، و مخالف را به موافق بدل کند. بعید می دانم مسیر اختیار شده توسط دوستانم این گونه به آینده نظر داشته باشد...

از آرزوهای دوگانه نوشتار قبل، قسمت دوم را برای خود نگاه می دارم و بخش اول را دوباره تقدیمشان می کنم. پیروز باشید دوستان من که هدفتان، هدف ما نیز هست و اصلا در تلاش برای رسیدن به جامعه ای برابر، صحبت از شما و ما، معنایش را از دست می دهد. کاش همه مان این را درک کنیم!

۲۷ بهمن ۱۳۸۵

منشور

بالاخره تمام شد نوشتن مقاله ای که در تمام این هفته درگیرش بودم. بعد از جلسه ای که پیشتر کمی درباره اش توضیح دادم، باید چیزی می نوشتم در مورد لزوم حضور مردان در جنبشی برابری طلبانه به همراه زنان. این روزها دوستانم درگیر آغاز پروژه ای دراز مدت اند با عنوان منشور زنان. قرار است سندی نوشته شود جهت انعکاس خواسته های زنان ایرانی. امیدوارم موفق باشند و باز هم امیدوارم شرایط به گونه ای پیش رود که به زودی بگویم: "موفق باشیم"
اگر حوصله داشتید و مقاله را خواندید، خوشحال می شوم نظراتتان را بدانم. میتوانید در زیر خود مطلب بنویسید و یا در همین جا در بخش کامنت ها.
ا

۲۶ بهمن ۱۳۸۵

سلام

"و از آن وقت که فهمیدم تو در میان مایی، به هر که می رسم سلام میکنم"


فارغ از انگیزه گوینده و حدس هایی که می توان زد درباره فرد مورد بحث، نوع نگاهش زیبا نیست به نظرتان؟
حس عاشقانه اش را دوست دارم. بی دلیل شاید!
بی

۲۳ بهمن ۱۳۸۵

دوست

فردا کسی دیگر می رود تا نبودنش را به روزها و شب های پر خاطره حافظه ام تحمیل کند... کی تمام می شود این روند مکرر خداحافظی های ناگهان که با زندگی ها عجین شده؟ کسی می داند؟

سطرهای زیر را مرداد سال پیش پس از رفتن عزیزی از کشورمان نوشتم. دوره امروزی آن ها اشک و خنده و خاطره را برایم زنده کرد...

" آسمان و درخت و شر شر آب که با موسیقی جاری اطراف عجین شده و

ستاره ها نهفته در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من...

زیباست نه؟!

ولی دلگیر هم! تو چه فکر می کنی؟ می دانی؟ دلگیرتر می شوم وقتی به وداع فکر می کنم. لحظه های خداحافظی، لحظه های غم دار مبهمی است که خانه های کوچک دلت را پر می کند. حتی اگر با اشک و لرزش شانه ها نیز همراه نباشد، غمگین است این ثانیه های گذرا که هزار حرف نگفته را در ذهنت می ریزد ولی تو از همه شان، هیچ کدامشان را رها نمی کنی در بین مولکول های سپید و سیاه هوای دود آلود این روزها و تنها خداحافظی و آرزوهای کلیشه ای مکرر است که لبهایت را، صدایت را در بند می کند تا سوزش غریب بینی را تحمل کنی و لرزش کلمه ها را پشت لبخندی ظاهری بیاندازی تا این ثانیه ها با چهره های باز ثبت شوند در خانه های دل...

زندگی است دیگر! باید بود، دوست شد، رفت و در پایان، گردی نون آخر را با وداع پیوند زد. شاید رمز زیبایی زندگی، همین ناپایدار بودن روند مکررش باشد که عادت را و روزمرگی را از تو دور می کند...زندگی است دیگر!"

۲۰ بهمن ۱۳۸۵

خسته

خسته ام...خیلی!

امروز در جلسه ای بودم که اصلا انتظار نداشتم آن گونه پیش برود که دیدم!

کلا ساختار های ذهنیم به هم ریخته درباره فعالان جنبش زنان و افکارشان. باید هرچه زودتر فکر هایم را متمرکز کنم و مطلبی بنویسم درباره لزوم حضور مردان در جنبش زنان و منفعت های دو طرفه ای که هم مردان و هم زنان از این مساله می برند. تا امروز فکر می کردم که قرار است با نگاهی انسان مدارانه همه با هم و در کنار هم کار کنیم. اگر هم استثنائی هست، مربوط به بی تجربه هاست و تلقی هایشان نسبت به زنانه بودن جنبش و نباید این طرز فکر را لااقل به همه فعالان و به خصوص با تجربه ها تعمیم داد. امروز در این مساله شک کردم و همین کمی دلسردم می کند برای ادامه راهی که در چهار سال اخیر با آن زندگی کرده ام. می دانم که نمی توانم به این راحتی ها جدا شوم از دوستان همکارم و میدان را خالی کنم ولی امیدم کم شده و این اصلا برایم خوشایند نیست.


دیروز چند تایی فیلم کوتاه دیدم در سینما سپیده که بعضی هاشان واقعا زیبا بود به نظرم.
بهترینش "پیش از سپیده دم" بود که در بخش خارج از مسابقه شرکت کرده و انگار در جشنواره کن هم جایزه برده بود. فکر کنم کل فیلم بدون کات دادن گرفته شد. چیزی حدود 10 دقیقه که کار سختی است. فیلم درباره مسافرانی بود که به طور غیر قانونی راهی نقطه ای نامعلوم اند که به دام پلیس می افتند. توالی سکوت، هیاهو و سکوت دوباره اش را بسیار دوست داشتم.

"بلیت لطفا" هم خیلی خوش ساخت بود و اصلا خسته ات نمی کرد. متاسفانه نمی دانم محصول چه کشوری بودند این دو فیلم.

از فیلم های کوتاه ایرانی هم دو کار پخش شد. اولی "آن بالا کنار جاده" اثر مرجان اشرفی زاده. فیلم برداری و موسیقی آن عالی بود و صحنه های زیبایی از طبیعت شمال را ماهرانه به خدمت فیلم گرفته بود. اما با داستانش که درباره نجات دادن کودکی از یک تصادف مرگبار (احتمالا توسط مادرش) بود نتوانستم خیلی ارتباط بگیرم.

کار بعد اما انیمیشن "وزن بودن" اثر حمید بهرامی بود که پیش تر پرستو هم درباره اش نوشته. از کلیشه القای حس مقاومت با دیدن سخت کوشی مورچه در حمل بارهای سنگین که بگذریم، کار زیبایی بود که هم خوب ساخته شده بود و هم حس خوبی به بیننده می داد. به نظر می رسد از لحاظ گرافیکی هم کار قابل قبولی باشد.

کلا یکی از حسن های جشنواره این است که کارهای کوتاه یا مستند را که در طول سال کمتر به آن ها دست رسی داری می توانی ببینی و لذت ببری از نوع دیگری از سینما که کمتر تجربه اش می کنی.

۱۸ بهمن ۱۳۸۵

جشنواره 2

در دو روز گذشته دو فیلم ایرانی از بخش مسابقه دیدم:

پارک وی

چه می گفتند به این فیلم؟ آهان تریلر روان شناسانه! راستش از کل این روانشناسانه اش چند آدم روانی در فیلم بودند که با تبر و ساطور به جان هم می افتادند و روی مجوعه فیلم های اره را سفید می کردند! به نظرم فیلم با ضرب تند و خوبی شروع شد و بدون صحنه اضافه و گرچه از همان اول روند عاشق شدن آدم ها و ازدواج کردنشان به شدت غیر واقعی بود اما می شد تحملش کرد هنوز. ولی هر چه پیشتر رفت، باورپذیری آن افت کرد تا در آخر رسید به چیزی در مایه های صفر! دیالوگ ها هم که شاهکار بود! مثلا به دیالوگ زیر که بعد از یک صحنه آدم کشی با تبر و فواره خون و این ها شنیده می شود دقت کنید:

"وقتی تو خونه ای دین و ایمون نباشه، آدماش نماز نخونن و کفر بگن، همه توش دیوونه میشن..."

نمی فهمم این دیالوگ که هیچ ربطی هم به ماجرای داستان نداشت چرا ناگهان از فیلمنامه سر در آورده بود. آقای جیرانی می خواست به چه ادای دین کند؟!

از شخصیت های فرعی فیلم هم که که بهتر است صحبت نکنیم!


خون بازی

این یکی خیلی خوب بود. این که خانم بنی اعتماد و همکارش فیلم را کش ندادند و در 83 دقیقه هر چه لازم بود گفته شد عالی بود. و بازی باران کوثری و بیتا فرهی هم که فوق العاده. به خصوص اولی که فراتر از انتظار ظاهر شد و تیپ جدیدی از یک دختر معتاد ساخت در سینمای ایران. می گویند کارش ارزش سیمرغ را دارد. برش های تصاویر هم که فکر می کنم به تدوین بر می گردد بسیار ماهرانه بود و به جا. سیاه و سفید بودنش را هم که به آن حالتی مستند گونه داده بود دوست داشتم. کلا ارزش 3 ساعت در صف ماندن را داشت...

ولی یک سوال: کسی می داند بعد از آن فید سفید پایان فیلم چرا کارگردان یک نمای باز دیگر از آن آسایشگاه نشان داد و بعد تمامش کرد؟ من حس کردم اگر در همان صحنه به تمامی سفید تیتراژ پایانی می آمد جالب تر می شد. کسی نظری دارد؟


پی نوشت: خدا این سینما آفریقا را با آن گنجایش عظیم تماشاگر از ما نگیرد!

سی نما

فریم های پر شتاب در گذر،

پرده نخ نمای روبرو،

غلبه ناگزیر جادو،

دستهایی که آشنایی را می جویند...

اما،

دسته سرد صندلی...

به واقعیت خوش آمدی!

۱۷ بهمن ۱۳۸۵

جشنواره 1

1. بالاخره جشنواره امسال برای من هم افتتاح شد. پیش از نوشتن درباره اولین فیلم، باید کمی درباره نحوه توزیع بلیط بگویم. راستش به نظر نمی رسد هیچ ضابطه ای وجود داشته باشد در تعداد بلیط های پیش فروش شده! دیشب در سینما آفریقا که می گویند بیش از 1000 نفر است گنجایش آن، برای فیلم پاداش سکوت فکر نمی کنم 200 بلیط هم فروخته شده باشد! بخش عمده جمعیت که من هم جزوشان بودم دست خالی برگشت. جالب این جاست که وقتی روز بعد برای دیدن سانس اول نمایش در سینما استقلال رفتم (حدود ساعت 1:30)، صف خرید بلیط برای اخراجی ها که 8:30 شب پخش میشد تشکیل شده بود! می گفتند چشممان ترسیده از نرسیدن بلیط در سانس 10:30 شب پیش سینما آفریقا. جالب این جاست که وقتی با یکی از مسوولین سینما حرف می زدم میگفت که حدود 90 درصد بلیط اخراجی ها پیش فروش شده و شاید 20 بلیط هم نفروشیم! کلا اوضاع به شدت به هم ریخته است و انگار هیچ کنترلی نبوده در پیش فروش ها. بازار سیاه هم که با قوت به راه است البته!


2. توتسی را دیدم که محصول 2005 مشترک انگلیس و آفریقای جنوبی است و اسکار بهترین فیلم خارجی سال پیش را هم گرفته. راستش از بس کیفیت فیلم بد بود و در طول نمایش آپاراتچی محترم برای جا دادن تصویر روی پرده آن را تار و کوچک و بزرگ می کرد که نمی توانم نظر درستی بدهم درباره خود فیلم. وضع زیر نویس هم که فاجعه بود و این را می شد در بخش هایی که هم زیرنویس انگلیسی اصلی وهم فارسی وطنی ظاهر می شد فهمید! کلا هم که زیر نویس ها عقب بود.

به طور کلی به نظر می رسید فیلم بدی نباشد. اصرار زیادی داشت کارگردان در مطرح کردن مساله ایدز در آفریقای جنوبی. جا به جا در فیلم با تابلوهایی مواجه می شدی که رویشان نوشته بود:

We are all affected by HIV & EIDS.

این شکل مطرح کردن تکراری گاهی توی ذوق می زد به نظرم. پیام فیلم هم غیر از ایدز می توانست این باشد که بزه کارها و آدم کش ها انسان های عجیب و غریب و خیلی سنگدلی نیستند و مثل همه افراد عادی میتوانند مهربان باشند و دلسوز . موسیقی فیلم هم جالب بود به نظرم و در بخش های مختلف خوب انتخاب شده بود و تماشاگر را همراه میکرد با خود.


ولی راستش تجربه اول جشنواره ای من اصلا خوب نبود با آن پخش عجیب و غریب سینما استقلال. باور کنید بخشی از پایین تصویر را در نیمی از فیلم اصلا نمی دیدیم!


مرتبط:

نوشته پرستو درباره توتسی

۱۶ بهمن ۱۳۸۵

خاطره

"برای دوستی که باور ندارد"


میدان نه چندان شلوغ،

ظهر زمستانی پاک،

سر در آینه کاری شده پاساژ،

هجوم یک باره خاطره،

تکثیر ناگهان موسیقی،

ضربه آخر:

حجله یادبود جوان غریبه!


پی نوشت: کم کم تهران تبدیل می شود به شهر خاطره های رنگارنگ برایم! برای یک زندگی 10 ماهه عجیب نیست؟

خیابان

کلاچ را تا ته می گیرد و دنده را یکی دیگر بالا می برد
آن دور ها کسی می خواند:
"رقصم گرفته بود
مثل درختکی در باد
تنها
تنها
رقصیدم..."
چقدر آن خیابان آشناست در نظرش...
ا

انتقاد

فکر می کنم باید بخشی از حرفایی که در یکی از پست های قبل درباره وودی الن زدم را پس بگیرم!

آخه یکی نیست به این موجود بگه مرد حسابی جای اسکارلت یوهانسن میری پنه لوپه کروز رو میاری تو فیلم جدیدت که چی بشه؟!


پی نوشت: ما که جشنواره نرفتیم، دست کم پست فیلمی بذاریم تو این دهه مبارک!

۱۴ بهمن ۱۳۸۵

ّFrida

چقدر خوشحالم که تمام بلیط های اریکه ایرانیان پیش فروش شده بود و نتوانستم پارک وی جیرانی را ببینم و به خانه برگشتم و کتاب خواندم و فیلم دیدم... فریدا عالیست. باور کنید! با تمام آن ترانه های مکزیکی و گیتار و رقص های زیبا. چقدر خوب بود اگر ما هم از آن هم خوانی های زیبایی که در میهمانی هاشان شینده می شد داشتیم و زمان های دسته جمعی با هم بودنمان آن قدر پر بود از خاطره های شاد و خلاصه نمیشد به "میدونی دل اسیره" و "چشمای منتظر به پیچ جاده"...

نگو که گریم روزهای بیماری و پایانی زندگی سلما هایک خوب نبود یا بودن های تروتسکی در فیلم رنگ اغراق داشت...نه... فریدا عالی بود. باور کن!

بیشتر درباره فریدا کالو

۱۳ بهمن ۱۳۸۵

پیاده

دوره می کنم
دوره می کنی
سنگ فرش های خاطره را
تنها
تنها