۱۰ خرداد ۱۳۸۶

سبکی تحمل ناپذير هستی

چه بايد بنويسم؟
چقدر کليشه ای است اين آغاز هميشه ی نوشته های شوريده حاليم! ا
وقتی به سمت خانه می آمدم، دست کم 10 فيلم خوب برداشتم تا انتخاب کنم از ميانشان تصويرهايی را که شبهای مرطوب شماليم خالی نماند. عجيب است اما که هيچ کدام به کارم نيامد. در ميانه ی پرسه های بی هدف بين شماره هايی که از 600 فزون بود و هر کدام رنگی را می نماياند و آهنگی را برای ديدن و شنيدن و گذشتن، ناگهان ناچار شدم که بايستم و تماشا کنم روايتی از عشق را که می ماند و می گيراند. ا
ممنونم آقای موتمن به خاطر "شب های روشن" تان... ا

"من برگ را سرودی کردم
سر سبز تر ز بيشه

من موج را سرودی کردم
پر نبض تر ز انسان

من عشق را سرودی کردم
پر طبل تر ز مرگ..."

شعر: احمد شاملو- من، مرگ را- آيدا در آينه
پی نوشت: ا
شب مهتابی اين کوچه روشن حرف ندارد. باور کن! ا

۸ خرداد ۱۳۸۶

بَد

غروب سه شنبه خاکستری بود... ا

۷ خرداد ۱۳۸۶

نسلی که ماییم

پیاده روی های شبانه این روزها بدل شده به یکی از تفریح های زندگیم

را که روشن کنم،MP3 Player

می توانم ساعت ها پیاده روها را گز کنم و در سرخوشی عمیقی غرق شوم.

در لحظه هایی که دست ها را در جیب فرو می برم و ملودی آشنا را با خود زمزمه می کنم،

با تمام جهان در صلحم انگار

آرامش عجیبی می دهد این خلوت های پر از موسیقی

تجربه اش را توصیه می کنم اگر به دنبال دلخوشی های کوچک زندگی هستید.


دیشب،

پل نیایش را که از سمت میدان کاج پایین می آمدم،

در میانه ی عبور پر شتاب ماشین ها و نور چراغ های چشمک زن،

نوبت به ترانه آشنایی رسید که کم نبوده خاطره سازی هایش برایم

وقتی که حال و روز جوانی ها و دغدغه های کوچک و بزرگمان را شرح می دهد

از:

"می نویسم شکل خنده

می نویسم شکل فریاد

می نویسم از پرنده

تو بخون نوشته بر باد

رنگ بارون

رنگ دریا

پاییز و بهاری ایران

واسه خاک تو می میرم

روز و روزگاری ایران..."

تا

"مثل سرگیجه فصلی

عشقای اردیبهشتی

ما همینیم که می بینی

بچه های کوچه پشتی

ما یه نسل نیمه عاشق

ما یه نسل نیمه فریاد

ما یه نسل دل سپرده

آشیونه رفته بر باد"

احتمالا اجرای خوب امید عراقی و گروهش، بهترین نسخه از ترانه چلچراغ است که آن را از این دوست عزیز داریم.

دستشان درد نکند که هنوز هم حاصل کارشان برایم مملو از انرژی است و امید.

این روزها که بحث تاثیرگذارها در وبلاگستان داغ است، دلم نیامد از مجله دوست داشتنی ای که نوشتن را برایم تبدیل به عادتی همیشگی کرد، چیزی نگویم. خیلی چیزها را از حضورهای کوتاهم در حلقه صمیمی چلچراغی ها یاد گرفتم. خیلی.

ببخشید که بی دعوت گفتم!


پی نوشت:

بعد از نوشتن این پست، یاد دیالوگ بهناز جعفری و رضا کیانیان در "خانه ای روی آب" بهمن فرمان آرا افتادم. آن جا که صحبت از بر آب بودن خانه های این نسل بود. واقعا این طور است به نظرتان؟

۵ خرداد ۱۳۸۶

Fast Food

نوای گاه شاد و گاه غمگین موسیقی
همهمه ی دهان هایی که در میانه ی فرو دادن لقمه ها، وراجی هایشان را از یاد نمی برند
زنگ مداوم تلفن
زرق و برق هایی که به درد بالا بردن قیمت می خورند
انتظاری که به امید سرانجام پر لذت، خوشایند می شود
پسرک سرخوش میز کنار
مشتری سپید موی تازه وارد
لیوان نیمه خالی کوکا
برش های نیم خورده ی زندگی...
همه این است؟
این همه هیچ؟! ا

۳ خرداد ۱۳۸۶

حجاب

دکتر فاطمه صادقی در مناظره با دكتر هاجر تحريري‌ نيك‌ صفت، نماينده‌ مردم‌ رشت‌ در مجلس‌ شوراي‌ اسلامي:
"جوامع براي‌ رسيدن به‌ توسعه‌ سياسي‌ بايد شش‌ بحران‌ را از سر بگذرانند. يكي‌ بحران‌ هويت‌ است‌. ما 70 سال‌ است‌ كه‌ با مساله‌ پوشش‌ رو به‌ رو هستيم‌ و اين‌ نشاندهنده‌ آن‌است‌ كه‌ ما هنوز درمرحله‌ بحران‌ هويت‌ هستيم. يوناني‌ها جمله‌اي‌ دارند و مي‌گويند قانوني‌ دايما نقض‌ شود كه‌ قانون‌ نيست‌. آيا قوانين‌ نياز به‌ بازنگري‌ ندارند و آيا وقتي‌ قوانين‌ ناكارآمد بودند نبايد براي‌ آن‌ تصميم‌ گرفت. ما بارها قوانين‌ راتغيير داده‌ايم‌ اما چرا در مورد قانون‌ حجاب‌ اينقدر اصرار وجود دارد؟ 50 سال‌ قبل‌ بحث‌ آموزش‌ خانمها را داشتيم‌ اما الان‌ به‌ دانشگاه‌ رفتن‌ خانمها ديگر مساله‌ نيست‌.امروز اعمال محدوديت ها را به‌ نوعي‌ ديگر داريم‌ و هميشه‌ هم بحث‌ حياي‌ زنان‌ را به‌ نوعي‌ با نحوه‌ حضور سياسي‌ و اجتماعي‌ شان‌ پيوند مي‌زنند كه‌ اگر اين‌ رنگها را بپوشيد فلان‌ معني‌ را مي دهد."

شادی صدر در سمینار "حقوق زنان از مشروطه تا کنون"، دانشگاه خواجه نصیر:
"برخی میگویندحجاب از جمله احکامی است است که جنبه جبنه اجتماعی هم دارد. خمس و زکات هم جنبه اجتماعی و اقتصادی دارد چرا جمهوری اسلامی هیچ مجازاتی برای کسانی که خمس و زکات نمی دهند قرار نداده است؟ چرا هیچ مجازاتی برای مردهایی که ریششان را می تراشند نیست در حالیکه اجماع فقها بر حرام بودن این کار است؟ تا وقتی همه ما بدون هیچ سانسور و در آزادی مطلق نتوانیم راجع به حجاب به عنوان یک مساله اجتماعی حرف بزنیم و تنها یک گفتمان رسمی حاکم باشد تاکید و مواجهه فعلی زنان با حکومت در مورد حجاب اجباری وجود خواهد داشت."

گزارش دیگری نوشته ام از روند برخورد با زنان در طرح مبارزه با بد حجابی نیروی انتظامی در وبلاگ انگلیسی مان. ا

تردید

سایه های
شک
ابهام
رنج

بازی زندگی را پایانی دیگر نیست؟
این باور محتوم را نمی توان زدود از زاویه های ذهن؟

چه می شود؟

۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

خشونت عریان

عجیب است
کم کم باید یاد بگیریم انگار که از هیچ چیز تعجب نکنیم در این مملکت
از هیچ برخوردی، هیچ طرحی که نام ضربتی بر پیشانیش حک شده، هیچ توهینی، هیچ قانون شکنی خوش آب و رنگی که به نام قانون انجام می شود و بالا بردن امنیت در جامعه...
هر چه هم که پوست کلفت شده باشیم اما، نمی شود بی تفاوت بود نسبت به این حجم عظیم خشونت آشکار که این روزها پلیس پیشه کرده به بهانه های گوناگون.
روزی برای کش آوردن روسری ها و مانتوهای کوتاه و روزی دیگر به نام مقابله با اشرار و اوباش!
ژست روان شناسانه نیروی انتظامی در طرح مبارزه با بد حجابی گوش فلک را کر کرده بود که بد حجابان از لحاظ روحی این گونه اند و رواج دهندگان ماکنیسم (به قول خودشان) فلان کمبود را دارند و اینها...
این بار اما ژستی هم در کار نبود. ضرب بود و تحقیر و توهین. تو بگو به شرور ترین انسان روی زمین. همین که نام انسان رویش است، کافی نیست که نگذاریم این گونه خوار شود؟
یعنی حقیقتا این ها فکر می کنند با چنین کارهایی امنیت جامعه افزایش می یابد؟
به نظرتان کسی که چنین برخوردهایی دیده، پس از گذراندن دوران کوتاه یا بلند حبس، دو فردای دیگر که بازگشت به جامعه قبلی، اصلاح شده است؟ شرارت را کنار می گذارد و تبدیل می گردد به فردی مفید برای اجتماع؟
شرمنده...کلماتی از جنس دیگر است که با مرور این رفتارها جلوی چشمانم رژه می روند:
"کینه
بغض
انتقام"
انتقامی که لزوما از همان جامعه گرفته می شود که به چشمان خویش تحقیرش را دید.
رواج آشکار خشونت در زندگی های روزمره مان، تنها قبح ارتکاب آن را می ریزد به نظرم. ا

پی نوشت:
مبارک است. قاضی مرتضوی بزرگوار آن چنان در نشست خبری پس از اخبار شبانه شبکه دوم سیما نشریات را تهدید کردند و هرگونه فعالیت ژورنالیستی بر ضد طرح جدید نیروی انتظامی را خلاف شمردند که از روز آینده همین زمزمه های کوچک انتقاد را هم نمی شنویم از رسانه های کاغذیمان! کسی می داند با این سرعت تا کجا می توانیم به قهقرا برویم؟

مرتبط:
کرامت انسان
كاركرد خشونت
عاملان اصلی ایجاد وحشت

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۶

نفس

صدای محکم خواننده از تلویزیون پخش می شود:

"ای

پایتخت عاطفه

غرور ایرانی من..."

دلم شب می خواهد و باد خنکی که صورت را نوازش کند

چشم هایم را ریز کنم و نفس بکشم

عمیق

آرام

خوب

چشم های خواب آلود را با لذت باز می کنم

نوارهای نور از همان یک نیمه بازِ پرده داخل آمده

زنگ موبایل آرام آرام زیاد می شود

می گذارم بخواند و موسیقی نه چندان سنگینش اتاق را پر کند

"تو با منی

هر جا برم..."

نیمه دیگر پرده را کنار می زنم

چه خوب است که پنجره این قدر بزرگ است و اتاق این قدر آبی

دکمه Power را فشار می دهم

باید بنویسم

باید ثبت شوند

لحظه های پر نور زندگی

استادیوم

این روزها بحث ورود زنان به استادیوم های فوتبال دوباره داغ شده. آن هم نه به دلیل ارتقای سطح فکری مسوولان یا توجه آن ها به راه های تخلیه انرژی نسل جوان و جهت دادن به هیجان های آن ها و یا گسترش فرهنگ ورزش در میان زنان کشور. ایران نامزد میزبانی مسابقات فوتبال جام ملتها آسیا است و یکی از شروط کنفدراسیون فوتبال آسیا برای میزبان ها هم حضور زنان در استادیوم ها. به همین سادگی. همین است که رئیس کمیته انتفالی و دبیر فدراسیون فوتبال به صرافت افتاده اند که نباید با زنانی که خواستار تماشای بی واسطه مسابقات در ورزشگاه ها هستند برخورد کرد و باید به آن ها اجازه داد بازی ها را تماشا کنند. با ذکر ضرورت انجام کار فرهنگی در این خصوص البته! رئیس سازمان تربیت بدنی اما شمشیر را از رو بسته و گفته کنفدراسیون شرطی تعیین نکرده و اگر داخلی ها شیطنت نکنند، میزبان می شویم! این ها در حالیست که همه شانس اول میزبانی را از آن قطر می دانند.
امیدوارم این بحث ها و دعواها ختم به خیر شود و بتوانیم حضور آزادانه زنان را در استادیوم ها ببینیم...
امید بیهوده ای است نه؟!

در سایت میدان بیشتر نوشته ام در این باره. ا

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۶

25

آن روز، روز چندم اردیبهشت
یا چند شنبه بود
نمی دانم
آن روز هر چه بود
از روزهای آخر پاییز
یا آخر زمستان
فرقی نمی کند
زیرا
ما هر دو در بهار
-در یک بهار-
چشم به دنیا گشوده ایم...

فرقی نمی کند
آن فصل
- فصلی که می توان متولد شد-
حتما بهار باید باشد
و نام تازه ما، حتما
دیوانه وار باید باشد*

صدمین پست این جا در روزی نوشته می شود که قرار است متفاوت باشد
باید این تفاوت را احساس کنم؟
باید چیزی در درونم بجوشد و یادآورم شود که سالشمار زندگی عددی دیگر را برگزیده تا در مقابل نامم ثبت کند؟
نمی دانم
فقط
ابهام جاری در آینده را دوست دارم
آن دیوانه وار آخر شعر را هم!

*: شعر از قیصر امین پور، آینه های ناگهان، همزاد عاشقان جهان

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۶

کودکان کار




مدتی است که می خواهم درباره"جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان" بنویسم و تنبلی می کنم. ا
اگر امسال به نمایشگاه یا همان بازار مکاره کتاب رفته باشید، احتمالا میز کوچکی را روبروی انتشارات ققنوس دیده اید که چند زن پشت آن تلاش می کنند فعالیت های خیریه شان را به بازدید کنندگان بشناسانند و کمک های آن ها را جذب کنند. وقتی درباره چگونگی فعالیت هایشان پرسیدم، گفتند که مدرسه مخصوصی دارند برای آموزش کودکان خیابانی که در آن جا برایشان کلاس های فوق برنامه هم می گذارند و سعی می کنند از این کودکان انسان هایی مفید برای جامعه بسازند. این شعبه ای که در نمایشگاه غرفه داشت، 200 کودک را سرپرستی می کرد. درخواست عمده شان هم این بود که معرفی شوند و افراد بیشتری آنها و فعالیت هاشان را بشناسند. همچنین علاقمند بودند که در شهرستان ها شعبه بزنند و کارشان را گسترش دهند. اگر هم کسی می توانست برای بچه ها کلاسی بگذارد، مثلا زبان خارجی و ... خیلی استقبال می کردند. ا
سایتشان هم در راه افتاده که هنوز کامل نیست البته. ا
نشانی موسسه: تهران، میدان سروی، خیابان زمزم، خیابان جهاد، نبش کوچه مرحمتی، پلاک72 و خیابان متین، پلاک41.
تلفن: 55365112-55825781- 55365052(021)

کلا کارهایشان جالب بود و خیلی پر انرژی بودند به نظرم. فرصت خوبی است برای کمک به جامعه ای که از سر و رویش مشکل می بارد! ا

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۶

Big Fish

فانتزی های دوست داشتنی

داستان های رنگارنگ

دروغ های حقیقی

چه کسی می گوید رویا پردازی تنها از آن کودکان است؟

کیست که از سفر در قصه های دور و دراز زندگی شادمان نشود؟ قصه هایی پر از افسانه های واقعی...

متشکرم آقای برتون

دیدن فانتزی جذابتان لذت بخش بود. حتی اگر از سیمای کشورمان پخش شده باشد و جا به جای آن اثر بریدگی و دوختن دوباره را حس کنی...

متشکرم.


Quote: There's a time when a man needs to fight and a time when he needs to accept that his destiny's lost, the ship has sailed and that only a fool will continue. The truth is I've always been a fool.

هورمون

ایمیل عجیبی از یکی از دوستانم به دستم رسیده.
متن کامل نامه ای که احتمالا به سرعت دارد در فضای مجازی چرخ می خورد را می توانید در وبلاگ نسرین بخوانید.
در زیرِ نامه ای که رویش مهر محرمانه خورده و تاکید شده که فقط گلها آن را بخوانند!، امضای اداره كل اوقاف و امور خيريه استان اصفهان و امر به معروف حوزه مقاومت بسيج 3 امام حسين(ع) و يك فاطمةالزهرا(س) آمده است.

مخاطبش هم مردان با غیرت و ناموس پرست است. به این جمله ها دقت کنید: ا

"اي عزيز، بدان نمايش جاذبه‌هاي جنسي بدن زن، تأثير در جسم و جان و هورمون مردان بيگانه را به همراه دارد. پس مبادا با بي‌حجابي ناموسمان، در تولد اولاد ديگران سهيم باشيم كه شيطان نيز سهامدار آنها خواهد شد و پوشيدگي زن، پادزهر اين نوع مشاركت است".


با چنین نگاهی، همه قوانین ارث و سهم فرزندان هم به هم می خورد لابد. هر کسی می تواند ادعا کند که فلان خانم پولدار در به دنیا آمدن من سهم داشته و فعال شدن هورمون های پدرم کار تارهای موی او بوده. پس من هم در هر آن چه از او به جا مانده سهیمم و چیزهایی از این قبیل! واقعا از مغزشان استفاده می کنند، کسانی که چنین طرح هایی را می دهند؟

فقط امیدوارم این نامه یک جور شوخی مجازی باشد... امیدوارم! ا


پَرسه

حاصل پرسه های شبانه ام این بود: ا

"تن تشنه مثل خورشید

بی سرزمین تر از باد

کولی تر از ترانه

بی پرده مثل فریاد

تنها تر از سکوتم

روشن تر از ستاره

عاشق تر از همیشه

با من بخون دوباره..."


تنهایی های پر هیاهو... ا

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶

میهمانان صبور



میهمانان سخت کوش و قانعمان اخراج شدند.
خانه هایی که در آنها آسودگی هامان را دوره می کنیم، اثر دست هاشان را از یاد نمی برد اما... ا

عکس ها: احمد حلبی ساز، فارس

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶

خلوت

شب باشد و

خنکای آرام روزگارو

تو و

پنجره ی بازی که در پشتش زندگی جاریست و

حس شعر که بیاید زمزمه کنی:

"بگو به باران

ببارد امشب

بشوید از رخ

غبار این کوچه باغ ها را

که در زلالش سحر بجوید

ز بی کران ها

حضور ما را..."


خوب نیست؟

کم کم شب هم برایم لذت بخش می شود...


شعر از: شفیعی کدکنی، آواز باد و باران (برگزیده شعرها)، جرس

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶

پول

آرشه می کشید

نرم و آرام

نوای سیمها که با سوز بیرون می زد،

سوزهای تو را می نشاند انگار

آرام می شدی

مثل آن سه ضربی محزون که همه چهار دیواریت را دوره می کرد

چند اسکناس چروکیده امشب، دستهای خسته پیرمرد را دید؟