۷ مرداد ۱۳۸۶

رقصم گرفته بود...

عجیب است که هر‌بار به این‌جای کار می‌رسم نوشتنم می‌گیرد. حال تو بگو ماه‌ها این طور ننوشته باشم. انگار ناخودآگاهی هست که وادارم می‌کند خودم را بنویسم. شاید، شاید که نه، حتماً در این وقت‌ها دلم پُر می‌شود که نیاز دارد به سبُک شدن؛ وگرنه چرا سفر‌های دیگر این‌گونه نیست؟ چرا هر‌وقت قصه‌ی سفر به دیاری می‌رسد که خاطره‌هایش بی‌شمار است، بی‌تابِ سپیدیِ کاغذ می‌شوم؟ انگار کن که همدم است این صفحه و می‌شنود کلمه را.

همین است دیگر. خاصیت خداحافظی همین است. آن وقت‌ها هم که آخرین روزِ بودنم بود در این محله‌های نه‌چندان غریب، حسِ خداحافظی بود که هجوم می‌آورد و تا بُروز نمی‌دادمش آرام نمی‌گرفت. امروز هم همان حسِ بَدمصب است که بی‌تابم کرده. آن روزها هم دلتنگیِ جدا‌شدن از انسان‌ها بود حتماً که می‌آمد و در گوشه‌ای از دل جا‌خوش می‌کرد و تکثیر می‌شد و تا همه‌اش را پُر‌نمی‌کرد، آسوده نمی‌ماند. دلتنگِ انسان‌ها می‌شدم حتماً وگرنه مکان‌ها که از خود چیزی ندارند. "خاطره" است که روح را غلغلک می‌دهد. آن روزها آن‌قدر زیاد بود و گونه‌گون و تمام‌نشدنی که از زیادیِ آن خسته می‌شدی و توده‌ی محوِ خاطره را به گوشه‌ای می‌نهادی و خلاص. امروز اما همه چیز یک‌ جهت دارد. خداحافظی امروز هم با یک نفر است. کسی که خاطره‌سازی‌هایش کم نبوده اصلاً. گاهی به یادمی‌آورم که همه چیز می‌تواند اشتباه باشد و تلقین شخصی و اصلاً بِدرودی در کار نیست و هیچ چیز تغییر نکرده. اما این یادآوری‌ها هم فایده نمی‌کند و زود در همان لاک معهودی می‌روم که با قرارهای معمولِ اطراف می‌خواند؛ تلخ و گنگ. نمی‌دانم کدام درست است و واقعی. می‌دانم اما که همه چیز رنگ آشنای عادت می‌گیرد و تنگی‌های دل هم می‌گذرد و بخشی از گذشته می‌شود. امروز اما غم هست بیشتر تا شادی دوست من. ببخش. خودخواهیَم را انکار نمی‌کنم. لذت‌بخش بودن مرور خاطره‌ها را هم؛ هر‌چقدر هم تلخی بریزد از گوشه‌ گوشه‌اش. دوستشان هم دارم راستی؛ این توالی خودخواهی و لذت و غَم و آرزو را. کاش تو هم دوست بداری. کاش اما توالی فکرهای تو تنها دو بخش داشته باشد:

لذت،

آرزو.

خاکستری

شده‌ام پسرک هزار خاطره!
شبها هم ادامه دارد این خاطره‌کاوی‌ها و خاطره‌سازی‌هایی که همیشه هم خوب و لذت ‌بخش نیست.
فقط می‌گویم که این هم تمام می‌شود.
حتماً. ا

۶ مرداد ۱۳۸۶

تهران

2
3
4
نَم
خوشامدِ آسمانیِ امشب بود.
یعنی که هستم.
شهر شلوغ دوست داشتنی. ا

۴ مرداد ۱۳۸۶

من کور نیستم

"نه!

نه!

من از تو در خود تصویری بی‌زوال نخواهم آفرید:

چرا که عشق نیز، چون خواستن

ـ گوهرِ گرامی‌ی جان وجهان ـ

گزند‌پذیر است؛..."


این گونه عاشقی کردن را بیشتر از هر چیز دیگری در زندگی دوست دارم.

زیبا نیست به نظرتان؟ همه‌اش، یکسره حقیقی است و سرشار از لذت واقعیِ بودن.


شعر از: اسماعیل خوئی، غزلواره 22، زین سایه‌سارِ پُر‌برگ

۲ مرداد ۱۳۸۶

بخشِش

می‌بخشیَم دوست من؟

نمی‌دانی چقدر می‌خواهم که دوست باشیم. خوب و آرام.

فراتر از مرزهای همه‌ی تن‌های جهان...

۳۱ تیر ۱۳۸۶

کدام روزنامه؟

کلهر، مشاور اطلاع‌رسانی و رسانه‌ای رئیس‌جمهور با تاکید بر نقد‌پذیری دولت نهم گفت: "تعداد مطبوعات تعطیل‌شده در این دولت با مطبوعات تعطیل شده‌ی دولت قبل قابل مقایسه نیست."ا

این بار راست گفتی برادر! ا

۲۹ تیر ۱۳۸۶

life or sth like that!

گاه آدم می‌ماند چگونه قضاوت کند درباره برنامه‌های تلویزیونی که بدترین و بهترین حس‌ها را به راحتی به جانت می‌ریزد و به طرز عجیبی متغیر است!

"باز هم زندگیِ" بیژن بیرنگ را دیده‌اید؟ با همه‌ی حس‌های خوب و آرامِ آن که غم و شادی دلپذیری را در ساعت‌های پایانی شب به انسان هدیه می‌دهد و کمکش می‌کند که بهتر ببیند. خود را، مردم اطراف را، زندگی را.

برنامه‌ی به ظاهر مستند "به نام دموکراسی" را چطور؟ نقش‌های خنده‌دار، حرف‌های خنده‌دار، نتیجه‌های خنده‌دار... خنده‌هایی که از قضا آن‌ها هم بار‌های سنگین غم را با زندگی پیوند می‌زنند و وادارت می‌کنند برای بار هِزارم از خود بپرسی:

"در کجا زندگی می‌کنیم؟"


جوابش را می‌دانید؟

۲۸ تیر ۱۳۸۶

آرزو

چقدر زیبا است همه‌ی سرخ و آبی و کبودِ آسمان

چقدر زیبا است غروبِ تابستانیِ امروز،

از پنجره‌ی خاک گرفته حتی.

آرزو کنم؟

۲۷ تیر ۱۳۸۶

خیلی دور، خیلی نزدیک

عادتمان است که همیشه اتفاق ها را خیلی دور می بینیم و هرگز هنگام فکر کردن درباره‌شان، آن‌ها را برای خود نمی‌دانیم و حتی نزدیکانمان را هم در جمع کسانی نمی‌بینیم که اتفاق قرار است برایشان بیافتد! همیشه دور است و دیر و ناممکن حتی. اتفاق‌ها اما منتظر باور ما نمی‌مانند و می‌آیند و حضور شگفت‌انگیزشان را به زندگی‌ها می‌قبولانند. گاهی یادمان می‌رود که لازم نیست مقدمه‌ای در کار باشد و باوری که پله پله نزدیک شود و آن‌قدر از گوشه‌های زندگی سرک بکشد که قبولش کنی و عادی شود برایت حضور بی‌واسطه‌اش. ا
همیشه فکر می‌کنیم همه چیز قرار است همان‌طور بماند که هست. بی هیچ تغییری و حرکتی. آدم‌ها همان‌هایند و دوستی‌ها همان و آشنایی‌ها هم. حال تو بگو کمی این طرف و آن طرف شود. قرار نیست چیز زیادی تغییر کند. اتفاق‌ها اما چیز دیگری برایت، برایتان، برای تو و همه‌ی آن‌ها که می‌شناسیشان رقم می‌زند. ناگهان و شگرف! ا
ازدواج هم یک اتفاق است مگر نه؟ اتفاق ناگهانی که بخواهی یا نه، روی زندگی افراد زیادی تاثیر می‌گذارد. رابطه‌ها را کم‌رنگ می‌کند، انسان‌ها را دور و صمیمیت‌ها را سرد. این البته شرط محتومی نیست که برگشت نداشته باشد و گریزی از آن نتوان یافت. اما آن‌قدر استثنا‌ها کم‌اند و کوچک، که درصد که بگیری می‌شود چیزی در حد صفر! لااقل من این‌طور فکر می‌کنم. همین است که از شنیدن خبر ازدواج دوستان نزدیکم، غم و شادی با هم می‌آید و در دلم می‌نشیند. بیشتر از این دو حس هم، همان احساس شگفت‌انگیز نزدیکی یک‌باره‌ی اتفاق‌ها‌ی دور است که در آن فرو می‌روم و آرزو می‌کنم: "کاش دوستی‌ها کم‌رنگ نشود". محال است؟ می‌دانم. آرزوست دیگر! ا

پی نوشت:
من بر خلاف دوستانم فکر نمی‌کنم همه‌ی آن دوری‌ها و کم‌رنگ شدن رابطه‌ها پس از ازدواج افراد، به بی‌جنبگی آن‌ها مربوط می‌شود. به نظر طبیعت این پیمان می‌آید که استقلال کاملِ پیش از آن را از تو می‌گیرد و سبب می‌شود در انجام کارها شرایط بسیارِ دیگری را که تا پیش از این وجود نداشتند، در نظر بگیری. کسی هم در این میان تقصیر ندارد به نظرم. مجبور می‌شوی که برنامه‌ریزی کنی و اولویت دهی به بعضی کارها که از جنس ساختن زندگی مشترک و آینده‌اند. قابل شماتت هم نیست اصلاً. خیلی طبیعی است. خیلی زیاد و همینش است که تلخش می‌کند!
نیاز نیست که بگویم این حرف‌ها و فکر‌ها خیلی کلی است و چندان به جرقه‌ای که ازدواجِ یکی از دوستان خوبم در ذهنم زد ارتباطی ندارد؟

Children of Men

- What’d you do on your birthday?
- Nothing.
- Come on. You must’ve done something.
- No. Same as every other day. Woke up, felt like shit, and went to work, felt like shit.

۲۶ تیر ۱۳۸۶

جان یک انسان = 30 میلیون

گاهی وبلاگستان می تواند روی خیلی از مسائلی که در این مملکت اتفاق می‌افتد تاثیر بگذارد. وسیله‌های ارتباطی‌مان شده همین صفحه‌های کوچک و خصوصی اینترنتی که باید دو دستی بچسبیمشان. پسرکی در گوشه‌ای از این شهر دارد اعدام می‌شود. آن هم علیرغم جلب رضایت ولی‌دم و فقط به خاطر نداشتن 30 میلیون تومان! وبلاگستان و خوانندگانش این بار هم می‌توانند کاری کنند؟ امیدوارم.
اطلاعات بیشتر را در این‌جا بخوانید. ا

خوب

در میانه‌ی خبرهای بدی که همه جا را گرفته‌اند، شنیدن خبرهایی از این دست چقدر عالیست. ا
ممنون شهرزاد‌جان که هر از گاهی راه های خوب بودن را به یادمان می‌آوری! ا

۲۴ تیر ۱۳۸۶

آمدن- ماندن- خندیدن- مردن

به من گفت بیا
به من گفت بمان
به من گفت بخند
به من گفت بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مُردم
باز هم از: شبهای روشن فرزاد موتمن. ا
آخر طاقت نیاوردم و دی وی دی اش را خریدم! ا

۲۳ تیر ۱۳۸۶

The Secret

- Ask
- Answer
- Receive
These are 3 steps of the Secret!

دوست داشتم درباره برنامه‌ی "راز" که هفته پیش در "سینما ماورا" دیدم بنویسم. مجموعه ای که قرار است زندگی هر آنکه به آن بیاورد را دگرگون کند. کاشفین دوباره‌ی راز می‌گویند: ا
ا
"When you Visualize, you Materialize."

همه چیز را به قانون جذب بسپارید. به هر آن چه می خواهید داشته باشد فکر کنید و مطمئن باشید که آن را بدست می آورید. بی شک چنین خواهد شد. به شرط آن که واقعاً بخواهید و ایمان داشته باشید. ا

"ا"در مورد اصول قانون مدرن جذب بايد گفت طرفداران آن ريشه هايش را در فيزيک کوانتوم مي دانند. براساس اين قانون، افکار هم مثل انرژي داراي قدرت جذب هستند. اين طرفداران مي گويند به منظور کنترل اين انرژي مردم بايد سه کار زير را انجام دهند:۱- بدانند چه مي خواهند و از جهان خواستار آن شوند. (جهان در اينجا معنای وسيعی دارد و می تواند براساس اعتقاد افراد هر منبعی از انرژی باشد.)۲- چنان احساس و رفتار کنند که انگار هدف يا شیء مورد نظرشان در راه است. ۳- برای دريافت آن آماده باشند. طرفداران قانون جذب معتقدند که با اجراي موارد بالا و پرهيز از افکار منفی، جهان سرزمين آرزوهای انسان ها خواهد بود." ا

شیوه‌ی جالبی است برای زندگی و امتحانش هم ضرری ندارد. گاهی دیده‌ایم که چیزی شبیه به چنین فکری در زندگی هامان جواب داده. همین سبب نمی شود که لااقل فکر کنیم چنین قانونی می‌تواند وجود داشته باشد؟
پیشنهاد می‌کنم به گزارش امروز روزنامه‌ی شرق هم در همین مورد نگاهی بیاندازید. ا

در سایت رسمیشان هم می‌توانید مطالب بیشتری بخوانید. ا

۲۲ تیر ۱۳۸۶

سو

دلم برای خیره شدن تنگ شده
...چشم هایت را کم دارم

۲۱ تیر ۱۳۸۶

سنگ در نظر شاهرودی

آيت الله محمود هاشمي شاهرودي معتقد است: «حکم سنگسار کردن با اندک چيزي رها مي شود.» رئيس قوه قضائيه در بخشي از مقاله اي با عنوان «کاوشي درباره اختيار ولي در عفو کيفرها» که در مجله فقه اهل بيت (ع) به چاپ رسيده است، اظهار داشته است: «حکم سنگسار کردن شخص محصن، با اندک چيزي رها و وانهاده مي شود؛ البته حدي کمتر از کشتن براي او اثبات مي گردد يعني مثلاً تازيانه مي خورد.» وي افزوده است: «بنابراين طبق يک ديدگاه فقهي، اگر فردي پس از اقرارش به گناه، آن را انکار کند، حکم سنگسارش برداشته شده ولي تازيانه مي خورد؛ لذا برخي فقيهان مانند ابن ادريس، اختيار امام را در بخشيدن کيفر، تنها در حد سنگسار مي پذيرند.» آيت الله هاشمي شاهرودي در ادامه نوشته است: «البته مشهور فقها بخش حاکم را در مواردي که جرم با اقرار ثابت شود، مقيد بدان کرده اند که بزهکار توبه نيز کرده باشد پس بدون توبه عفو جايز نيست. متاخرين از فقها معتقدند همان اقرار بزهکار در جايز بودن بخشش حاکم کافي است.» وي در بخش ديگر از اين مقاله آورده است: «طبق يک ديدگاه فقهي نگاه به مصلحت مجرم نيز مي تواند مانع اجراي حکم سنگسار شود. امام علي (ع) به جواني که در آستانه حد خوردن بود فرمودند؛ «مي بينم جواني و بخشيدن تو باکي نيست». گويا حضرت مصلحت جواني را رعايت کرده بودند.»

منبع: روزنامه شرق از قول ایسنا

می شود که نگرانی ها تمام شود؟! ا

۱۹ تیر ۱۳۸۶

خنده، خاطره و خانواده ی تُت دوست داشتنی

پُرم از حس های متفاوت و گاه متناقض. گاه خبری می آید و می رود و اثرش را می گذارد روی زندگی هایی که کم کم دارد عادت می کند به آشنا بودن با حادثه های ناخوشایند. عجیب است ولی که در میانه ی همین گرفتگی ها و سیاهی ها، می توان باز هم از ته دل چند دقیقه ای خندید و خوش بود. نمی دانم بازی آقای آئیش و بازیگران دیگر تئاتر "خانواده تُت" خیلی خوب بود و موضوع خیلی با نمک و دلچسب، یا ما پی دلخوشی می گشتیم در این روزهای کم و بیش خاکستری که آن گونه صدای قهقهه تماشاگران سالن را پُر می کرد. آن هم از داستانی که بار تراژیک آن هم کم نبود اصلاً! کلاً دیدنش را توصیه می کنم. وقت هایی بود که در میانه ی نمایش از یاد می بردم در کجا زندگی می کنم. ا

راستی مدت ها بود که خاطره های روزهای دانشگاه را مرور نکرده بودم و امروز در هم صحبتی با یک دوست نازنین چیزهای زیادی برایم زنده شد. ممنون رفیق. در ادامه ی همان یاد آوری ها صدای کلفت آقای خواننده از اسپیکر بیرون می زند: ا
شب به اون چشمات خواب نرسه"
"...به تو می خوام مهتاب نرسه

روزهای پُر خاطره. آن هم در 18 تیر ماه. کاش خوشی ها ادامه دار باشند... ا
پی نوشت: ا
دیوانه می شوم وقتی زمزمه آرامش را می شنوم که: ا
کی منتظر می مونه، حتی شبای یلدا"
تا خنده رو لبات بیاد، شب برسه به فردا..." ا

۱۷ تیر ۱۳۸۶

دوست من

ا"وطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست
موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که
دوستش می دارند."

برگرفته از: چیدن سپیده دم، مارگوت بیگل، ترجمه ی احمد شاملو

در میانه ی خبرهایی از این دست، سخن گفتن از دوست داشتن غریب است شاید! زندگی اما زمان نمی شناسد... ا

۱۵ تیر ۱۳۸۶

کندلوس

اصلاً از راه دریاچه ولشت می ریم تهران. ا_"
مگه راهو بلدین؟_
خب اگه گم شدیم بر می گردیم. ا_
جداً؟_
.جداً_
"...پس برین گم شین_

آخه واسه چی جمله آخر رو حذف کردین؟ یعنی مثلاً اگه تو تلویزیون بگن "برین گم شین" بد آموزی داره؟! ا
ا
پی نوشت: چقدر دوست دارم آرامش عاشقانه آبان و کاوه رو. دست آقای کریمی درد نکند با باغ های کندلوس زیبایش. ا
راستی چقدر حرف دارم برای نوشتن پس از این غیبت کم و بیش طولانی! ا