۴ مهر ۱۳۸۶

ماهِ مِهر

راه که می‌روم،

در کوچه‌های باریک و تاریک،

شب که باشد،

شیطان و بازیگوش،

از یک گوشه‌ی آسمانِ بی ابر،

سرک می‌کشد و دلبری می‌کند؛

ماه...

چه کنیم؟

چقدر رسانه پدیده‌ی عجیبی است!
صبح که انعکاسِ حرف‌های احمدی‌نژاد و عکسل‌العمل‌های حاظرین در دانشگاه کلمبیا را می‌خواندم، سرشار از خشم و شرمساری بودم. شب که روایتی دیگر را شنیدم از سیمای به اصطلاح ملیمان، باید اعتراف کنم که کمی شک کردم به برداشت‌های خودم و منصفانه بودنِ انعکاس‌ها در اینترنت. اگر از نزدیک لمس نکرده بودم محدودیت‌های کشورمان را و به طرز واضحی دروغ بودن ادعاهای جناب رئیس‌جمهور را نمی‌دانستم، شاید به صداقت و مظلومیت و حقانیتش هم ایمان می‌آوردم! هنوز هم نمی‌دانم چه‌کسی برنده بوده با این تبلیغاتِ تلویزیونی عجیب و غریبِ داخلی. حتماً نمونه‌ی عکسش را هم در خارج از کشور داریم. حال تو بگو کمی منصفانه‌تر.
چقدر رسانه پدیده‌ی عجیبی است!
با این تفاوت نگاه‌های ناشی از بی‌صداقتی رسانه‌ها چه کنیم؟

۳۱ شهریور ۱۳۸۶

Wimbledon

شاید بتوان گفت که مسخره بود. ویمبلدون با آن صحنه‌های تنیسِ ساختگی و بازی مصنوعی بازیگرانی که چیزی از تنیسِ واقعی نمی‌دانستند و درواقع جلوه‌های ویژه برایشان بازی می‌کرد و دوربین و کارگردان! بسیاری از جاها جریانِ فیلم قابل پیش‌بینی بود و روند کُلیش را می‌توانستی حدس بزنی که مثلاً فلان مسابقه را چه‌کسی می‌برد و گاهی حتی با چه امتیازی!

اما راستش را که بگویم، از فیلم خوشم آمد. عاشقانه‌های دو‌نفره‌ی شخصیت‌های اصلی را به‌خصوص، با وجود غیرقابل باور بودن شکل گرفتنشان در محیط مسابقاتی مثل ویمبلدون، دوست‌ داشتم. کارگردانش می‌دانست چگونه یک عاشقانه‌‌ی آرام را تصویر کند به نظرم. خوب که فکر می‌کنم اما، این دلیل اصلیم برای دوست داشتن فیلم نبود. چیز دیگری بود در آن صحنه‌هایی که قرار بود پر از هیجان در‌بیاید، که برایم خاطره ‌سازی می‌کرد. چیزی از جنس مسابقه و دویدن و فکر کردن. بازیکنان که قبل از زدن سرویس با خودشان حرف می‌زدند، همه‌ی شرایط مسابقه‌های سال‌های پیش برایم تداعی می‌شد. همه‌ی آن تلقین‌ها و فکر‌ها و تصمیم‌ها. که سرویس را مثلاً کجا بزنم، با چه پیچی و چه سرعتی. داخل بدن حریف فرود بیاید یا دور از دسترسش باشد. چه برنامه‌ای برای حمله‌ی بعدش دارم و اگر پیچ توپ برگشتی خیلی غلیظ بود، چگونه پاسخ بدهم. هزار و یک زمزمه که درون سرت برای چند ثانیه تاب می‌خورَد و تو باید از میان همه‌شان یک برنامه را انتخاب و اجرا کنی. و مهمتر از همه باید مطمئن باشی که برنده‌ای؛ وگرنه بی‌شک می‌بازی! دلم شدید هوای توپ و راکت و دویدن پشت میز پینگ‌پنگ را کرده. لحظه‌های پر از تمرکز و سرعت و هیجان. و شادی‌های پس از پیروزی و تقسیم کردنش با آن‌ها که برایت مهم‌اند...

انگار عذاب وجدان گرفته‌ام که چرا چند سالی است که دورم از میزهای جدیداً آبی و توپهای نارنجی. چه می‌دانم. شاید همین فکرها باعث شود دوباره شروع کنم. چطور است؟

۳۰ شهریور ۱۳۸۶

فولادشهر 20هزار پسری نبود

بالاخره دو خبرنگار دختر اصفهانی به ورزشگاه راه یافتند.
خبرش را اینجا بخوانید.
منتظر گزارشهای کامل خبری و تصویریش هم در سایت میدان باشید.
ا

۲۸ شهریور ۱۳۸۶

زنان اصفهانی در استادیوم؟

الان ساعت حدود 4 عصر است و این یعنی تنها دو ساعت و نیم مانده به شروع مسابقه‌ی فوتبال تیم‌های سپاهان و کاوازاکی ژاپن. بازی امروز سوای نتیجه‌ی آن‌ و حساسیت بالایش برای فوتبال کم افتخار این روزهای ایران، به این خاطر مهم است که ممکن است دو تماشاچی زن اصفهانی بتوانند جواز ورود به ورزشگاه را بگیرند. اجازه‌ای که پیشتر از این برای تماشاچیان زن ژاپنی صادر شده و آن‌ها بی‌مشکل روی سکو‌ها می‌نشینند. کلاً قضیه هیجان‌انگیز است. نمی‌دانم این دوستان هم روسری سفید سر می‌کنند یا نه. امیدوارم تلاششان نتیجه دهد. بازی دوباره قرار است آغاز شود انگار.
گزارش زیر را برای اسپارترا نوشتم که این‌جا هم می‌گذارم: ا

سپاهان-کاوازاکی و تلاش برای حضور زنان در استادیوم

هر بار به مسابقه‌ای ملی نزدیک می‌شویم و قرار می‌شود تیم فوتبالی از کشورمان روبروی تیمی از کشوری دیگر قرارگیرد و روی چمن سبز، 90 دقیقه شانسش را برای شکست حریف امتحان کند، موضوعِ حضورِ زنان در ورزشگاه هم تبدیل به سوژه خبری مهمی می‌شود و برای مدتی کوتاه هم که شده، نگاه‌ها را به خود جلب می‌کند. این بار بهانه، مسابقه‌ی تیم‌های سپاهان اصفهان و کاوازاکی ژاپن است که از سری مسابقات جام باشگا‌ه‌های آسیا، روز چهارشنبه 28 شهریور در اصفهان برگزار می‌شود. از مدتی قبل، جمعی از دخترانِ اصفهانی با امضای طوماری خواستارِ حضور در استادیوم و تماشای این بازی شدند. تلاش برای ورود به استادیوم وقتی شدت گرفت که به آن‌ها خبر دادند مثل همیشه زنانِ کشورِ میهمان اجازه‌ی حضور در ورزشگاه را دارند اما زنان ایرانی نمی‌توانند تیمِ کشورشان را روی سکوها تشویق کنند. این درحالیست که ممانعت از حضور زنان در ورزشگاه‌ها نوعی از تبعیض جنسیتی شناخته شده و در اساسنامه‌ی جدیدِ فدراسیون فوتبال ایران که به تاییدِ فیفا هم رسیده، برای عاملینِ آن مجازاتِ تعلیق پیش‌بینی شده‌است.


سمیه یوسفیان، یکی از روزنامه‌نگارانِ حوزه‌ی ورزش در اصفهان که از ابتدا پیگیر این مساله بود در گفتگو با روزنامه‌ی سرمایه عنوان می‌کند: "قضيه از يك طرف ممانعت از ورود ما به استاديوم است و از سوي ديگر تبعيض‌هايي كه در اين زمينه مشاهده مي‌شود. خانمِ آجرلو نماينده‌ی مردم كرج در مجلس شورای اسلامی به‌راحتی می‌تواند در جايگاه ويژه‌ی ورزشگاه حاضرشود و در كنار قلعه‌نويی و علی پروين بازی فوتبال را از نزديك ببيند اما خبرنگاران ورزشي نمی‌توانند در جايگاه حاضر شوند." به گزارش روزنامه‌ی سرمایه، نجمه کرمی، یکی دیگر از ورزشی‌نویسانِ فعال در این زمینه در پاسخ به اين‌كه "چرا چنين محدوديتی اعمال می‌شود و توجيه مسوولان براي ارائه‌ی مجوز به حضور زنان ژاپنی بر چه اساسی صورت گرفته است"، مي‌گويد: "آقای اكبر ابرقويی، رييس هيات فوتبال استان اصفهان خيلي شفاف به ما اعلام كردند كه دليل اين‌كه به زنان ژاپنی مجوز حضور در استاديوم را مي‌دهيم، اين نكته است كه در صورت ممانعت از ورود آنان كشور ژاپن عليه فدراسيون فوتبال ايران شكايت خواهد كرد، اما در مورد شما اين قضيه صدق نمي‌كند، چرا كه علاقه‌مندی‌های ملی شما مانع از آن می‌شود كه بخواهيد مستقيما از ما شكايت كنيد*".

شنیدن چنین سخنی از زبان یک مسوول بلند‌پایه‌ی فوتبال، نشان‌دهنده‌ی بی‌اعتقادی تصمیم‌گیرندگان به حقوق مدنی افراد و بی‌اعتنایی آنان به تبعیض آشکاری است که این بار نه فقط بین مردان و زنان، که میان زنانِ ایرانی و خارجی وجود دارد و باعث می‌شود این‌چنین حقوق شهروندی زنانِ کشورمان نادیده‌ گرفته‌شود.


به‌هرحال تلاش‌های این دخترانِ اصفهانی برای دیدن بی‌واسطه‌ی زمینِ سبزِ مسابقه و تجربه‌ی شور و هیجانِ بالای این مسابقه کماکان ادامه‌ دارد. باید تا ساعت 6:30 دقیقه‌ی عصر امروز منتظر بود و از نتیجه‌ی این تلاش‌ها با‌خبر شد. تلاش‌هایی که بی‌شک به یک مسابقه و حضورِ چند نفر ختم نمی‌شود و باید تا گرفتنِ حقِ ورودِ آزادانه‌ی زنان به ورزشگاه‌ها ادامه یابد.


* عباراتِ داخل گیومه به نقل از سایت کانون زنان ایرانی آورده شده‌است.

۲۵ شهریور ۱۳۸۶

فیل‌تِر

مدت‌هاست که پیش‌فرض مرورگرِ فایرفاکسم صفحه‌ی فید‌هایی است که در خبر‌خوانِ گوگل‌ریدر اضافه کرده‌ام و هربار هم وبلاگ‌های به‌روز شده‌ی موجود در لیست را نشان می‌دهد و هم آخرین خبر‌ها را از خبرگزاری‌های مختلف با فرمتی ساده نشان می‌دهد. همه‌ی این‌ها راگفتم که به این‌جا برسم:

امروز در کمال ناباوری صفحه‌ی اول یا همان پیش‌فرض مرورگرم فیل‌تِر بود! فکر کردم اشتباه کرده‌ام و چند بار آزمایش کردم. اما هر‌بار به همان جمله‌ی معروف برخوردم که "دسترسی به این سایت امکان‌پذیر نمی‌باشد". چون این خبرخوان از زیر‌مجموعه‌های گوگل است، حدس‌زدم که کلاً گوگل فیل‌تِر شده و متاسفانه حدسم درست بود!


نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده. امیدوارم یک اشتباه ساده باشد که بر‌طرف شود! اما با این روندی که این‌ها دارند پیش می‌روند و به اینترنت ملی و چیزهایی شبیه به آن فکر‌ می‌کنند، روبرو شدن با چنین اتفاقاتی خیلی هم شگفت‌انگیز نباید باشد!


من از آی‌اس‌پی ایزی‌کال استفاده می‌کنم که گوگل را فیلتر کرده. کاربرانِ دیگری که در تهران یا شهرهای دیگر ایران هستید، شما هم به این مشکل برخورده‌اید؟


مرتبط:
چه‌طور از فیلتِر گوگل، بلاگفا و جی‌میل رد بشیم / جی‌میل واسه من باز میشه البته. راه پیشنهادی برای گوگل هم کار نمی‌کنه انگار.


پی‌نوشت:
1. مشکل تنها به من محدود نمی‌شده! نوشته‌ی جادی را بخوانید.
2. صبح دوشنبه 26 شهریور 86 نه تنها همچنان گوگل فیلتره، بلاگفا هم بسته شده. الان چک‌کردم گفتن تو اصفهان هم به گوگل دسترسی ندارن! نمی‌دونم باید قضیه رو جدی گرفت یا باید اون رو به حساب اشتباه احمقانه‌ی یه آدم بی‌سواد گذاشت!
3. دو ساعت بعد از ظهر دوشنبه است و فیل‌تِرینگ‌ گوگل و بلاگفا رفع شده. لااقل از آی‌اس‌پی من که باز می‌شوند. می‌گویند اِشکال فنی بوده و چیزهایی شبیه به این. کسی نیست بپرسد آن همه وبلاگ و سایت دیگر که فیل‌تِر شده‌اند و فیل‌تِر مانده‌اند را با چه اِشکالِ مسخره‌ی دیگری توجیه می‌کنید؟!

۲۴ شهریور ۱۳۸۶

وسوسه

نشسته‌ام و یکی یکی کلیک می‌کنم

نوارِ رنگینِ خاطره را...

۲۱ شهریور ۱۳۸۶

از بودن و سُرودن

شعرم گرفته‌بود لابُد که ورق می‌زدم کتاب‌های کهنه‌ی کتابخانه را.

ورق که می‌زدم، هربار حِسی می‌آمد و می‌نشست برای خودش در گوشه‌ای و به ثانیه‌ها خیره می‌شد.

ورق که می‌زدم، واژه بود که می‌آمد و سخن می‌گفت و می‌ماند، یا می‌رفت.

یک جای کار اما دیگر ورق نخورد دفتر شعرِ او که می‌گفت:


"- صبح آمده‌ست، برخیز

(بانگِ خروس گوید)

- وین خواب و خستگی را

در شط شب رها کن.


مستانِ نیم شب را

رندانِ تشنه لب را

بارِ دگر به فریاد

در کوچه‌ها صدا کن.


- خوابِ دریچه‌ها را

با نعره سنگ بشکن.

بارِ دگر به شادی

دروازه‌های شب را،

رو بر سپیده،

وا‌کُن..."*


خاطره را مگر می‌شود ورق زد دوستِ من؟!


*از شفیعی کدکنی، از بودن و سرودن

۱۸ شهریور ۱۳۸۶

ترنج


منتشر شد.


در این یک ساله بارها و بارها لذت بردیم از شنیدنِ شیطنت‌ها و تحریر‌ها و نوآوری‌های محسن نامجو، بدون این که از این مساله سودی عایدش شود. شاید این‌بار بتوانیم کمی هم که شده جبران کنیم زحمت‌های کسی را که آن لحظه‌های پر از شور و شیفتگی را برایمان رقم زد.


آلبومِ رسمی ترنج که موسسه فرهنگی هنری آوای باربد آن را منتشر کرده 9 قطعه دارد و خیلی با آلبومی که به طور غیررسمی در بازارِ موسیقی دست به دست می‌شد متفاوت است. کیفیت ضبط عالیست و آن شیطنت‌های حنجره خیلی آشکارتر و لذت‌بخش‌تر است.


یک فایل تصویری هم از اجرای "رو سر بنه به بالین" در آن هست که نامجو با سه‌تار اجرایش کرده. کلاً مجموعه‌ی جالبی است و خریدنش به شدت توصیه می‌شود.

پی‌نوشت:
چقدر این قطعه‌ی "زُلف" دلنشین و آرام‌بخش است. ا
"طُره را
تاب مده
تا ندهی
بر بادم..." ا

ستاره

"آنجا بگو تا کُدامين ستاره‌ ست
روشنترين همنشيِن شب غربتِ تو؟
ای همنشيِن قديمِ شبِ غربتِ من..."*

*از مهدی اخوان ثالت، غزل3

۱۶ شهریور ۱۳۸۶

سُرودِ گُل

"با همین دیدگان اشک‌آلود

از همین روزنِ گشوده به دود

به پرستو، به گل، به سبزه دُرود


به شکوفه، به صبحدم، به نسیم

به بهاری که می‌رسد از راه

چند روز دیگر به ساز و سُرود


ما که دل‌های‌مان زمستان است،

ما که خورشیدمان نمی‌خندد،

ما که باغ و بهارمان پژمرد،


ما که پای امیدمان فرسود،

ما که در پیش چشم‌مان رقصید،

این همه دود زیر چرخ کبود


سرِ راه شکوفه‌های بهار

گریه سرمی‌دهیم با دلِ شاد

گریه‌ی شوق با تمامِ وُجود..."


چقدر دلنشین بود همه‌ی همنوایی‌های زیبایی که در کنسرت حسین علیزاده و گروه هم‌آوایان شنیدم. چقدر انتخاب شعر‌ها عالی بود. نمی‌دانم کسی یا کسانی که این کارها را انتخاب کردند، به شرایطی که کشورمان دچارش است هم فکر کرده بودند و این مساله جزو معیارهایشان بود اصلاً یا نه. اما به طرز فوق‌العاده‌ای همه‌چیز صحیح و به‌جا و منطقی بود به نظرم. به خصوص همین شعرِ بالا از فریدون مشیری که انگار زبان حال امروزمان است! صدای همه‌ی سازها را دوست داشتم. به خصوص رُباب که کمتر شنیده بودمش و رویایی بود آهنگش. همخوانی‌ها هم که دیگر لازم به تعریف نیست. استفاده‌ی هنرمندانه از خواننده‌های زنِ توانا به طوری که با همخوانی از تیغ ممیزی هم بگذرد. جداً ممنونم از گروهشان که اجرای ویژه‌ای تدارک دیدند و در روز آخر دو بار روی سِن آمدند تا این‌قدر همه‌ی حاضرین در سالن را سرخوش کُنند. زیاد ممنونم.


عکس: مجید عسکری‌پور، خبرگزاری مهر

پیاده

راه که می‌روم در روشنایی روزهای سپید،

دوست دارم تمامِ حس‌هایم به‌کار بیافتد برای لمس بی‌واسطه‌ی زندگی

با نگاهم همه‌ی افق‌های دور و نزدیک را می‌بویم

و جریانِ ممتدِ موسیقی را کم می‌کنم تا هم نوای پرشتاب ماشین‌ها را داشته‌باشم،

هم به پرسش‌های گاه و بیگاهِ عابران پاسخ دهم،

و هم صدای آرامی خاطره‌هایم را به بازی بگیرد:

"اگه باشی با نگاهت

می‌شه از حادثه رَد شُد

می‌شه تو آتیشِ عشقت

گُر گرفتنو بَلَد شد

اگه دوری اگه نیستی

نفسِ فریادِ من باش

تا ابد تا تهِ دنیا،

تا همیشه یادِ من باش..."

۱۵ شهریور ۱۳۸۶

RATATOUILLE

1- کم‌کم دارد لازم می‌شود یک نفر دیگر را اضافه کنیم به جمع سه نفره‌ی خانواده‌ی صمیمی‌مان (من و بهادر و منوچهر). این روزها جدا نمی‌شوم از اِم‌پی‌تری پلیرم. لذتِ پیاده‌روی‌های روزانه و شبانه کمکم می‌کند که با حرکت زندگی کنم و در چاردیواری خانه‌ حبس نشوم. با این‌که زیاد از عمرش نمی‌گذرد، هوش خوبی دارد این تازه‌وارد و وقت‌هایی که روی حالت رندوم می‌گذارمش، معمولاً انتخاب‌های خوبی می‌کند تا در میان نور چراغ‌ها و گذرِ پرشتابِ ماشین‌ها، برای لحظه‌هایی هم که شده حس سرخوشی را مزمزه کنم. گاهی خیام را با صدای خش‌دارِ شاملو برایم می‌آورد، گاهی اصلانی، گاهی نامجو... خوشحالم که دارمش و ممنونم از دوستی که در روزهایی نه‌چندان دور، همراهیم کرد برای خریدنش.


2- He’s dying to become a chef

معرکه است این انیمیشینِ جدیدِ وال‌دیسنی. ماجرای موشِ دوست‌داشتنی و باهوشی که قرار است بهترین آشپزِ پاریس باشد! پر است از لحظه‌های جذاب و مفرحی که مجبورت می‌کند با علاقه دنبالش کنی و فراموش کنی هر‌چه را که پیشتر ذهن و روحت را پر می‌کرد و پریشانی را به درونت راه می‌داد. شدید توصیه می‌کنم تماشای هنرنمایی آشپزخانه‌ای رِمی، امیل و دوستانِ کوچکِ دیگرش را.


3- فردا (امروز در واقع) از 9:30 صبح تا 7 شب سمینار دین و مدرنیته2 در حسینیه ارشاد برگزار می‌شود. به نظر برنامه‌ی جالبی می‌آید و شنیده‌ام که مصطفی ملکیان هم سخنرانی دارد. کدیور هم که معمولاً پای ثابت چنین مراسمی است. امیدوارم لااقل به بعضی از سخنرانی‌های مهم برسم.


4- تولد دوستِ مسافرم مبارک.

۱۳ شهریور ۱۳۸۶

پنجره

از پنجره که نگاه می‌کنم

تو بگو دود گرفته و تیره،

عابران را که می‌بینم

تو بگو خسته و بی‌حوصله،

و خورشید را

تو بگو کم‌جان و کم‌نور،

و ماه را

که هنوز ماه است،

حسرتی قدیمی در جانم می‌ریزد:

چرا شاعر نیستم؟

۱۲ شهریور ۱۳۸۶

دوست

"شاید هنوز هم
در پشت چشم‌های له‌شده، در عمق انجماد
یک چیز نیم‌زنده‌ی مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاشِ بی‌رمقش می‌خواست
ایمان بیاورد به پاکی‌ی آوازِ آب‌ها..."*

داشتن دوستِ خوب غنیمتی است در روزهای بی‌حوصلگی. اصلاً منظورم کسانی نیست که قرار است ساعت‌ها با آن‌ها صرف کنید و از هر دری سخن بگویید و بی‌واسطه، حضور پررنگ یکدیگر را تجربه کنید. نه. گاهی می‌توان خیلی به کمتر از این‌ها هم قانع بود. مهم پس زمینه‌های ذهن است که چیزی در آن جریان دارد و پُرَت می‌کند از حس مطبوعِ دوستی. چیزی که در روزهای کش‌دار و بی‌بار، لحظه‌ای هم که شده به یادت می‌آورد که هستند کسانی که دغدغه‌ای دارید از جنسِ مشترکِ زیستن. که حرف‌هایی هست که فهمیده‌ می‌شوند، حتی اگر فرصتِ به زبان آمدن نداشته باشند. داشتنِ دوستِ خوب و دلخوش بودن به "بودنش"، غنیمتی است. باور کن.
خوشحالم که دوست خوبی داشته‌ام، تو بگو آن‌قدردور که شاید شمارِ دیدن‌های عمرمان از انگشتانِ دست تجاوز نکند، که حسِ جاری‌شدن را با نوشته‌هایش زیبا توصیف می‌کند و توصیف که نه، دستت را می‌گیرد و یاریت می‌دهد برای دیگرگونه دیدن.
اگر در کوچه‌های ناامیدی و بی‌انگیزگی پرسه می‌زنید، لطفاً نوشته‌ی دلنشین منصور ضابطیان در شماره‌ی 261 (این هفته‌ی) چلچراغ را از دست ندهید.


*از فروغ فرخزاد

۱۱ شهریور ۱۳۸۶

فراموش

وقت‌هایی هست که چندان حوصله نداری. حافظه‌ات خیلی خوب کار نمی‌کند برای به یاد‌آوری رویدادهای مهم حتی. سر در لاک خود برده‌ای و چندان هم با کسی تماسی نداری. دورانی که شاید بتوان به آن نام روزهای فترت نهاد و برای هر کسی هم ممکن است پیش بیاید. دوست‌ خوبی دارم از میان دوستانِ خوبِ بسیارم که به حق دلگیر بود از کم حافظگی و فراموشی رخدادی مهم در زندگیش. می‌خواستم بگویم روزهایی هست که فراموشکار می‌شویم و چیزی خارج از چارچوب‌هایی که در آن‌ها مانده‌ایم، نمی‌بینیم. لطفاً به دل نگیر دوست خوبم.

این نیز بگذرد...

حتماً!


پی‌نوشت:

با مراجعه به کلینیکی معتبر میزان اعتیادم به وبلاگ‌ها را سنجیده‌ام. چیزی در‌آمده در حد افتضاح! باور‌کنید تازه به سوال‌ها محافظه‌کارانه پاسخ داده‌ام. خدا آخر و عاقبت همه‌مان را به خیر کند.

ممنون از آقای یک پزشک که آگاهم کرد نسبت به این بیماری خطرناک!




۱۰ شهریور ۱۳۸۶

نَفَس

نفس که می‌کشم، ا
نمی‌دانم چیست که می‌آید و راه می‌بندد به ذره‌های ریز هوا
نمی‌دانم دلهره‌ی چیست که نفس‌‌هایم را تنگ می‌کند
توان تحمل این همه تنگی را از کجا بیابم؟
هجوم یکباره‌ی چار دیوارِ دل را چگونه تاب آورم؟
تحمل این همه سخت است
باور کن دوستِ من
دردت را می‌فهمم
دستِ‌کم فکر می‌کنم که این طور است
اما قصه، همه این نیست
من نیز دردِ خود را دارم
دردی که کم از تو نیست
دردِ بُهت‌زدگی را هم که به بقیه بیافزایی، ا
می‌بینی که هیچ کم از تو نیست
پس، ا
به من که حق نمی‌دهی، ا
لااقل تنگیِ سینه‌ام را درک کن
رفیقِ روزهای پر خاطره... ا