۱۰ بهمن ۱۳۸۶

شب...آری شب

نمی‌دانم از گرسنگی بود، یا خستگی یا کدام یک از هزار دلیلِ دیگر
نای حرف زدن نداشتم
آن هم من که وقتی تنها توی ماشین نشسته‌ام وآهنگ مورد علاقه‌ام را در اتوبان‌های خلوتِ شب‌های زیبای تهران گوش می‌دهم، پُرم از انرژی و فریاد
خواننده که می‌خواند:
"به دنبال کدوم حرف و کلامی
سکوتت گفتن تمومِ حرفاست..."
در آن‌ اوج‌های صدایش لحظه‌ای هم همراهش نشدم
شاید داشتم فکر می‌کردم که هیچ وقت سکوت، گفتنِ همه‌ی حرف‌ها نیست و کاش همیشه گفتنی‌ها بیرون بیاید از ذهن و زبانمان و باز هم پشت آن یادم می‌آمد که بوده لحظه‌های سکوت برای من هم که پُر بوده‌ام و زبانم کار نمی‌کرده
اصلاً راه دور چرا؟
مگر الان همین‌طور نیستم؟
مگر بغض‌ها و فریادهای نشکسته کم دارم و مگر لب از لب وا می‌کنم؟
حداکثر بنشینم پشت این کامپیوتر وامانده و دکمه‌های کیبورد را یکی یکی بفشارم و چند کلمه‌ای بنویسم.
این‌ها مگر فریاد می‌شود؟
مانده‌ام که کجا خالی کنم این‌همه واژه را که می‌آید و رژه می‌رود و تمام نمی‌شود.
کم آوردن می‌دانی چیست رفیق؟
فریاد را کم آورده‌ام
زبان را
اشک را
کلمه را
گلایه را کم آورده‌ام...

۸ بهمن ۱۳۸۶

خفه

دور نیست اگر بگویم تنها تریبون بیان مسائل زنان در فضای حقیقی لغو امتیاز شد!
همین امروز با یکی از دوستان برای گرفتن مصاحبه پیش دکتر فرزان سجودی بودیم. قرار بود درباره‌ی زبان و جنسیت حرف بزنیم و کاری آماده کنیم برای مجله‌ی زنان. چقدر از هر دری گفتیم و چقدر کار خوبی می‌توانست بشود. همان لحظه‌ها اما خبر توقیف مجله روی خبرگزاری فارس رفته بود انگار!
شدید حالت خفگی دارم.

مرتبط در میدان زنان

۷ بهمن ۱۳۸۶

گام‌های آرام شبانه

چقدر عالیست و لذت‌بخش تماشای برنامه‌ی "دو قدم مانده به صبح" در آخرین ساعت‌های روز. آن هم وقتی کارشناس برنامه محمد رحمانیان باشد و میهمانش هم پانته‌آ بهرام و از لذت‌های بی‌پایان اجرا و تماشای تئاتر بگویند. و چقدر تاسف‌بار است که از زبان خودشان بشنویم که امسال جزو مغضوبین جشنواره‌‌ای هستند که به‌زودی بدون حضور آن‌ها و احتمالاً خیلی‌های دیگر از خوب‌های تئاتر این کشور قرار است که برگزار شود.
اختلاط لذت و تاسف حسی است که خیلی هم با آن بیگانه نیستیم در این سال‌ها...

۲ بهمن ۱۳۸۶

و پيامی که می رسد از راه*

انتظار،
بد است؛
خراش می دهد
هر جور که بخوانيش،
هر معنايی که بگيری از اين 6 حرفی تلخ،
باز هم بد است و گزنده
کاش انتظار نداشتيم،
منتظر نبوديم؛
بد است
ا
انتظار
...
ا
ا
*يادم نمی آيد در کدام شعر شنيده ام اين عبارت را

۱ بهمن ۱۳۸۶

سپيد پوشيده بودم...*

گز کردن خيابان های خيس شهرشمالي،
وقتی شمار ماه های نبودنت از 5 هم بيشتر شده،
همين طور هم زياد لذت بخش است.
حالا تو بگو همه جا پر باشد از سپيد،
آن بالاها هم ماه، مدام دلبری کند
وآقای خواننده ی معروف در گوشت بخواند که:

...
عالی نيست؟
از ترانه ی "خواب در بيداری" فرهاد مهراد*

۲۸ دی ۱۳۸۶

زبان‌های غیرجنسیتی دنیا

همیشه به مساله‌ی زبان و جنسیت حساس بودم و فکر می‌کردم زبان تاثیر خیلی مهمی می‌تواند داشته باشد در بازتولید فرهنگ عمومی اجتماع‌های انسانی. همیشه هم فکر می‌کردم که زبان فارسی از این نظر خیلی پیشرفته است و فارغ از صوت‌ها و عبارت‌های جنسیتی موجود در محاورات روزمره که متاسفانه گسترده هم هستند، پایه‌های زبان‌مان غیرجنسیتی است و انسان‌ها را برابر می‌بیند. مقایسه کنید با زبان‌های فرانسوی و آلمانی که هر چیزی را مذکر و مونث می‌کنند! امروز در لینک‌های بالاترین به پُست جالبی برخوردم با عنوان زبان و جنسیت که در آن عنوان شده بود تنها 13 زبان زنده در دنیا وجود دارد که غیرجنسیتی و خنثی هستند و فارسی هم یکی از آن‌ها است. ا
اسامی همه‌ی زبان‌ها که از قرار 14تاست و توضیح درباره‌ی هریک را می‌توانید در ویکی‌پدیا ببینید.
کلاً مساله‌ی زبان و جنسیت از آن مسائلی است که خیلی جای کار دارد در جنبش زنان و به‌خصوص بخش‌های آکادمیک‌ترِ آن. ا

زبان‌های مادرِ دنیا و زیرشاخه‌هایشان

۲۶ دی ۱۳۸۶

زمستان

من و پرده و پنجره

هر سه گوش گرفته‌ایم

شکستن یخ‌ها زیر پای عابران اما

هیچ آشنا نیست

۲۳ دی ۱۳۸۶

درباره‌ی انتخابات-1

کاش این بحث آغاز شده درباره‌ی انتخابات، بیشتر در فضای وبلاگستان پا بگیرد. اصولاً بحث چیز خوبی است به نظرم و وقتی بحث بر سر رأی دادن یا ندادن به کسانی باشد که باید 4 سال دیگر آن‌ها را روی صندلی‌های جدیداً سبز مجلس تحمل کنیم که برایمان قانون بنویسند، مهم‌تر و جالب‌تر هم می‌شود.


بحثی که آق‌ بهمن آغازش کرد و نیما جوابی داد و یکی دو نفر دیگر هم درباره‌اش نوشتند، جالب است. پیشتر در کامنت‌های نیما هم گفتم که حرف‌های بهمن را بیشتر قبول دارم. دفاعی که نویسنده‌ی وبلاگ آق بهمن از شرکت در انتخابات می‌کند، به عقیده‌ی من حداقلی‌ترین و پذیرفتنی‌ترین توجیه رأی دادن در شرایط کنونی است. به نظرم کم شده، در واقع خیلی کم شده تعداد کسانی که امیدوارانه به تحرکات اصلاح‌طلبان چشم بدوزند و مثل سال‌های بعد از خرداد 76، از آن‌ها طلب کارستان کنند. دلیلش هم این است که معقول‌تر شده‌ایم به نظرم و انتظار معجزه نداریم. نیما اما می‌گوید که همین انتظار معجزه نداشتن و به امید روزهای کوتاه آینده نبودن بد است و ناامید می‌کند. راست می‌گوید. واقعاً به آینده‌ی کوتاه مدت امید چندانی نداریم و فکر نمی‌کنیم عرض چند سال آینده ممکن است مملکت زیر و زبر شود و نهادهای دموکراتیکی که حوزه‌ی خصوصی انسان‌ها را به رسمیت بشناسند تأسیس یا تقویت شوند. خیلی هم سپید نیست فردا؛ قبول. اما گاهی از خودم می‌پرسم آیا برای این‌که بهانه‌های لذت بردن از زندگی بیشتر شوند، برای این‌که لحظه‌های بیشتری شاد باشیم و برای این‌که ثانیه‌های کمتری را در نگرانی و هراس به سر بریم، آیا نیازمند زیر و رو شدنیم؟ دیگران را نمی‌دانم. خودم را ولی می‌شناسم که گاهی از خواندن کتابی، ورق زدن مجله‌ای یا دیدن نمایشی که حرف دارد برای گفتن، چقدر به وجد می‌آیم. همین که بتوانیم با دوستانمان جمع شویم، بحث کنیم و تصمیم بگیریم برای ایجاد تغییرهای کوچک در فرهنگ و جامعه، برایم زیاد لذت‌بخش است. راستش من هم مثل بهمن خیلی به اصلاح‌طلبان امید ندارم که نقشی سریع‌کننده حتی ایفا کنند برای تغییر در فرهنگ عمومی. از آن طرف من هم فکر می‌کنم راه اصلاح آینده و زندگیمان همین تغییرهایی است که باید در عرف و اجتماع رخ دهد. چاره چیست؟ من دوست دارم که تغییر دهنده باشم. مثل آن موقع که با دوستانم ان جی اویی در سازمان ملی جوانان اصفهان ثبت کردیم تا پس از دوران دانشگاه، فعالیت‌هامان و جمع فعالمان تمام و پراکنده نشود. با تغییر دولت اما، همه چیز را بستند و گفتند اصلاً شما را نمی‌شناسیم و مدارکتان گم شده و ثبت نشده‌اید و محترمانه خداحافظ. و متاسفانه واقعاً بیشتر کارهامان تمام شد با همین برخورد ساده! می‌خواهم بگویم حمایت‌ و یا لااقل سنگ نیانداختن دولت و کارگزاران حکومت، گاهی می‌تواند تاثیر زیادی داشته باشد در تقویت و یا نابود نشدن همین بهانه‌های کوچک بودن و شاد بودن. حال تو بگو فلان کارگزار خودش هم خیلی معتقد نیست و تلاشی نمی‌کند برای ایجاد تغییر. لااقل خیلی مانع نتراشد؛ خودش کمک بزرگی است.


خیلی پراکنده گفتم و اصلاً روند مشخصی نداشت حرف‌هایم. دلیلش هم این است که از اول طبقه‌بندی نکردم حرف‌ها را و نشستم که زودتر شروع کنم تا هوس نوشتن از سرم نپریده. اما دوست دارم به آن مساله‌ای که نیما می‌گفت بهمن و دوستان هم‌فکرش کمتر به آن می‌پردازند، کمی اشاره کنم. گرچه در سطر‌های بالا هم چیزکی گفتم درباره‌اش. منظورم دیدن تغییر در کوتاه مدت و ایجاد لذت و محترم شمرده شدن حریم‌مان است و منتظر نماندن به امید فردایی که همه مرده‌ایم! من واقعاً فکر می‌کنم زندگی در مملکتی که حکومت‌گرانش، یا لااقل بخشی از حومت‌گرانش، اصلاح‌طلبان فعلی باشند و نه بنیادگراها، لذت‌بخش‌تر است. چه از نظر اقتصادی (گرچه گفتی خیلی به آن نگاه نمی‌کنی) و امنیت شغلی و سرمایه‌گذاری خارجی که در زندگی همه‌ی ما تاثیرگذار است، چه از نظر توان برنامه‌ریزی‌مان برای آینده‌ی نزدیک و دور و چه از نظر یافتن همان لذت‌های کوچکی که پیشتر گفتم. این‌که خانه‌ی هنرمندان و کافه کتاب و دلخوشی‌های کوچکی از این دست بسته نشود و وزارت ارشاد مجوز کتاب‌های پیشتر چاپ شده را لغو نکند و تلاش کند برای اکران فیلم بهترین کارگردان‌هایمان، که دیگر نگاه به فرداهای دور و دراز نیست. اتفاقاً یکی از دلیل‌های من برای رأی دادن این است که دنبال دریچه‌های تنفسم. نمی‌بینی چقدر این روزها آلوده شده و نفس‌تنگی رایج؟


البته همیشه می‌توان به فکر بر هم زدن قاعده‌ی بازی بود. ولی پس از چنین حرفی لزوماً باید به این سوال پاسخ دهیم که چگونه؟ برنامه چیست؟ هدف که معلوم است. راهش کدام است؟ دل بستن به کدام نیروی غیبی و یا به قول تو گدایی از کدام همسایه؟ راستش سوای این که به برهم زدن قواعد اعتقادی ندارم و اصلاً مطمئن نیستم که این ساختارشکنی نتیجه‌ای شیرین داشته باشد، هر چقدر هم فکر کردم راهش به ذهنم نرسید. من هم مثل تو نگران ثانیه‌هایی که می‌رود و سریع هم می‌رود هستم ولی نفهمیدم این نگرانی چطور می‌تواند آدم را به بی‌عملی برساند؟ منظورم از بی‌عملی هم لزوماً نداشتن فعالیت‌های اجتماعی نیست. منظورم همان بی‌عملی برای تغییر زندگی خود است که به نظرم نتیجه‌ی حرف‌هایت بود. یعنی اگر قرار بر ماندن در این کشور باشد و دوست داشته باشیم که این ماندنمان بهتر و با لذت بیشتری سپری شود، نباید بی‌عمل باشیم. من روشم را می‌دانم و فکر می‌کنم برای ایجاد تغییر کوتاه و بلند‌مدت که به نظرم منجر به افزایش لذت زندگی هم می‌شود، بهتر است کسانی را انتخاب کنم که شر کمتری داشته باشند و هر از گاهی خیری هم برسانند. آن وقت در چنین شرایطی من راحت‌تر زندگی و کار می‌کنم و سعی هم می‌کنم با همین روزنه‌های باقیمانده، فرهنگ را وعرف را هم تغییرکی بدهم. برنامه‌ی تو را برای بیشتر لذت بردن و رسیدن به خواسته‌های کوتاه مدتت نفهمیدم اما. مشتاقم که بخوانم و بدانمشان. ا

۲۲ دی ۱۳۸۶

شما را به خدا بس کنید

تلویزیون دارد تصویر پسر بچه‌های 4-5 ساله‌ای را نشان می‌دهد که یکدست سیاه پوشیده‌اند و سینه می‌زنند! نمی‌فهمم آخر این بچه‌ها چه گناهی دارند که باید بازیچه‌ی دست آن‌هایی که می‌خواهند خود را فدای حسین کنند، بشوند. اشتباه نشود. من اصلاً مشکلی با هر کسی که بخواهد جانش را تقدیم معبود یا محبوبش کند ندارم. ولی مگر قرار نیست انسان‌ها خودشان فکر کنند و تصمیم بگیرند؟ کسی در میان ترتیب دهندگان چنین مراسمی هست که فکر کند این کودکان کم سن و سال واقعاً با پای خودشان آمده‌اند و از روی عشقی واقعی است که یک‌صدا فریاد فدا شدن برای حسین را سر می‌دهند؟ کسی در این سیمای لعنتی نیست که بگوید نمایش چنین تصاویری، مصداق بارز خشونت علیه کودکان است؟

شما که هرچه خواسته‌اید با بزرگترهاشان کرده‌اید. لااقل بگذارید این‌ها تا کودکند، زندگی کنند!

مدیریتِ سرما

۲۱ دی ۱۳۸۶

روزهای سکوت

"دلتنگی‌های آدمی را

باد ترانه‌ای می‌خواند،

رویاهایش را

آسمان پُرستاره نادیده‌ می‌گیرد،

و هر دانه‌ی برفی

به اشکی نریخته می‌ماند.


سکوت

سرشار از سخنان ناگفته است..."*



روزهای سکوت تمام می‌شود؟ با تمام وجود امیدوارم. ا


*سکوت سرشار از ناگفته‌هاست؛ مارگوت بیگل، احمد شاملو

۱۸ دی ۱۳۸۶

باورکن...

می‌دانم که لال می‌شوم
شماره‌ها را که بگیرم، لب‌هایم بسته می‌ماند؛
به امید صدای پایان‌ناپذیرِ سکوت که فریاد‌ها را آرام کند! ا
می‌دانم که لال می‌شوم
دلم اما مدام هاشور می‌خورد از سایه‌ی خیال‌های نوک‌تیز
و طعم شوری که تمام وجود را لبریز می‌کند
می‌دانم که لال می‌شوم
همه‌ی شماره‌گیر‌های عالم را که داشته باشم، ا
و تمام واژه‌های دنیا هم صف کشیده باشند برای بیرون زدن، ا
می‌دانم که لال می‌شوم... ا

۱۷ دی ۱۳۸۶

تیک...تاک

همه‌چیز اسلوموشن شده انگار! از حرکت عابرهایی که با وسواس قدم برمی‌دارند تا لیز خوردنشان در بهترین حالت دستمایه‌ی خنده‌ی دیگران نشود، تا ماشین‌هایی که نه تلاش می‌کنند برای سبقت گرفتن و نه درجه‌ی کیلومترشمارشان از 50 بالاتر می‌رود! شهر خلوت است و سپید و آرام. اگر صدای پخش ماشین مثل همیشه نبود، باورم می‌شد که همه‌چیز دارد با دور کُند پیش می‌رود. در میان آن‌همه سرسام و سبقت، گاهی دیدن ریتم کُند زندگی هم لذت‌بخش است.

پی‌نوشت:
مادرم از شهر شمالیمان تلفن کرده بود و می‌گفت که 24 ساعت از بارش مداوم برف نگذشته، هیچ نوع نانی، اعم از معمولی و فانتزی و تُست و سوخاری، در نانوایی‌ها و مغازه‌ها پیدا نمی‌شود! مردم هجوم آورده‌اند و از ترس قحطی واقعاً دچارش شده‌اند! فرهنگ شهروندی واقعاً بیداد می‌کند! ا

۱۶ دی ۱۳۸۶

Forrest Gump

Jenny Curran: Do you ever dream, Forrest, about who you're gonna be?
Forrest Gump: Who I'm gonna be?
Jenny Curran: Yeah.
Forrest Gump: Aren't-aren't I going to be me?

فارست گامپ، زیباترین و باورکردنی‌ترین داستانِ غیرممکنِ دنیا است؛ مگر نه؟! ا

۱۴ دی ۱۳۸۶

عالی

لطفاً افرای بیضایی را ازدست ندهید! ا

۱۲ دی ۱۳۸۶

بارانِ سپید

چِک‌چِک هم نمی‌کند حتی! مدام می‌روم پای پنجره و فرود آمدن‌های سپیدش را تماشا می‌کنم و برمی‌گردم و مشغول می‌شوم و دوباره کم که می‌آورم، چشم می‌دوزم به پرواز رویاییَش... چه عالیست که می‌بارد امروز. ساکت و نجیب و آرام.