۶ اسفند ۱۳۸۶

80th Oscar Alive

گفتم من که این‌همه بیدار ماندم و به صفحه‌ی نه‌چندان جذاب تلویزیون زُل زدم؛ لااقل پُستی هم بنویسم و چیزی در مایه‌های روزنامه‌نگاری آنلاین را تجربه کنم. این است که قرار گذاشتم با خودم این‌جا را تا وقتی که طاقت بیاورم و مراسم اسکار هم ادامه داشته باشد، آپ کنم. لیست نامزدها را این‌جا ببینید.

1. 4:30 صبح به وقت تهران؛ لبخند‌های ملیح، روی فرش قرمز
مصنوعی و پر از اطوار. همه خوشحالند. اصلاً از شدت خوشحالی ذوق‌مرگند انگار! صورت‌ها که به دوربین‌های مختلف نگاه می‌کند، پُز جدیدی می‌گیرد و پر می‌شود از دوستتان دارم‌های زورکی. نمایش مُد سینمای جهان، خیلی هم جذاب و فوق‌العاده نیست.

2. 5:00 صبح به وقت تهران؛ افتتاح
بزرگترین جشن سینمای جهان دارد شروع می‌شود. نویسندگان سینمای آمریکا هم بالاخره دست از اعتصاب کشیدند و همه‌چیز را برای افتتاح 80امین دوره آماده کردند. مجری مراسم هم جان استوارت، مجری برنامه‌ی The Daily Show است. احتمالاً زبان‌دان‌ها از خنده روده‌بُر می‌شوند امشب!

3. 5:15 صبح به وقت تهران؛ اول
تاوان اولین اسکار را از دست داد. اسکار custom design به تاوان نرسید. به کدام فیلم رسیدش مهم است مگر؟!
Elizabeth the golden age


5:25 .4 صبح به وقت تهران؛ راتاتویی
کلاً حالم گرفته است. بعد از آن اجرای همراه با ادا و اطوار اعلام‌کنندگان اسکار بهترین انیمیشین و صحبت کردن با موش نامرئی و این‌ها، معلوم بود اسکار به راتاتویی رسیده است. زیاد دوست داشتم راتاتویی را ولی خُب حس میهن‌پرستی چه می‌شود؟! پرسپولیس، اسکار را از دست داد به هر حال.

5. 5:30 صبح به وقت تهران؛ Dubai One
دیوانه شدم از بس این کانال قشنگ Dubai One تبلیغ‌های رنگ‌ووارنگ به خوردمان داد! بالاخره باید پول پخش زنده‌ی مراسم را در بیاورد یا نه؟! غُر نزن پسرجان.

6. 5:40 صبح به وقت تهران؛ Art Direction
اسکار کارگردانی هنری هم از دست تاوان پرید و به سویینی‌تاد رسید. بد هم نیست. با آن‌همه نامزدی بد هم نیست که خیلی جایزه نبرد این Atonement! نمی‌دانم چرا ندیده سوگیری پیدا کرده‌ام نسبت به این فیلم!

7. 5:45 صبح به وقت تهران؛ نقش مکمل مرد
شنیده بودم که کار خاویر باردم در "جایی برای پیرمردها نیست"، عالی بوده. انگار حق هم به حق‌دار رسید.

8. 6:05 صبح به وقت تهران؛ نقش مکمل زن
تنها کسی که از میان نامزدهای موجود بازیش را دیده بودم، تیلدا سوینتون، بازیگر فیلم "مایکل کلایتون" بود. آن موقع خیلی به چشمم نیامد بازیش. اما چشم داوران اسکار را خیلی گرفت انگار! و باز هم تاوان یک نامزد دیگرش را از دست داد. یعنی نگهش داشته‌اند که جایزه‌ی بهترین فیلم را بدهند؟

9. 6:15 صبح به وقت تهران؛ فیلمنامه‌ی اقتباسی
برادران خوش‌ذوق کوئن، یک اسکار دیگر را هم از چنگ تاوان درآوردند! "جایی برای پیرمردها نیست" باید فوق‌العاده باشد. کسی قرض می‌دهد؟

10. 6:40 صبح به وقت تهران؛ نقش اول زن
هیچ‌کدام از پیش‌بینی‌ها درست درنیامد. نه جولی‌کریستی با‌سابقه و نه الن پیج دوست‌داشتنی و خیلی جوان، هیچ‌کدام جایزه را نبردند. ماریون کتیلارد، اسکار بهترین نقش اول زن را برای La Vie en Rose برد و بغض کرد و از فرط هیجان نمی‌دانست چه بگوید...

11. 6:55 صبح به وقت تهران؛ بهترین فیلم یا ...
کلاً نفسم حبس شده! جناب جک نیکلسون آمده و می‌خواهد بهترین فیلم را اعلام کند. کل بهترین فیلم‌های اسکار دوره می‌شود و بیشترشان را در ده-بیست سال اخیر دیده‌ام. ولی ناگهان رنه‌زلوگر میاید و بهترین تدوین را اعلام می‌کند! کلاً بازی خوردم انگار. Christopher Rouse می‌آید و جایزه را برای The Bourne Ultimatum می‌گیرد. فعلاً خمار گشته‌ایم!

12. 7:10 صبح به وقت تهران؛ دعا
خدایا در حال مرگم از شدت خواب. لطفاً به دل این برگزارکنندگان محترم بیانداز که زودتر جایزه‌ی بهترین فیلم و کارگردانی و نقش اول مرد را اعلام کنند که ما هم به زندگیمان برسیم!

13. 7:15 صبح به وقت تهران؛ فیلم خارجی
ضد‌حال‌تر از این نمی‌شد دیگر! من که فیلم این آقای اتریشی را ندیده‌ام ولی یعنی ممکن است از 12 نیکیتا میخالکف بهتر باشد که جایزه را به آن داده‌اند و به این نه؟!

14. 7:35 صبح به وقت تهران؛ آرزو
یک حس درونی به من می‌گوید، جایزه‌ی بعدی یکی از آن‌هاست که در دعای شماره‌ی 12 نام بردم. آن حس درونی هم البته چیزی است در مایه‌های خواب و التماس!

15. 7:40 صبح به وقت تهران؛ Music score
بالاخره تاوان هم جایزه‌ای نصیبش شد. قبل از آن جایزه‌ی اصلی احتمالی البته! آرزوها و دعاهای ما هم که داخل قوطی است کاملاً!

16. 7:50 صبح به وقت تهران؛ فیلمنامه‌ی غیراقتباسی (اصلی)
جونو. کاش بیشتر ببرد این فیلم دوست‌داشتنی. ندیده‌امش هنوزها! این را هم برسانید لطفا! :)

17. 8:05 صبح به وقت تهران؛ سرانجام نقش اول مرد
جرج کلونی می‌شود؟ جرج کلونی می‌شود؟ جرج کلونی می‌شود؟ نمی‌شود! ):
دانیل دی لوئیس برای There Will Be Blood

8:05 .18 صبح به وقت تهران؛ کارگردان‌های خوشبخت
چه عالی که امسال برادران کوئن این‌قدر جایزه می‌برند. لابد "جایی برای پیرمردها نیست" هم یکی دیگر از آن کارهایشان است که نفس‌ها را حبس می‌کند.

19. 8:15 صبح به وقت تهران؛ And The Oscar Goes To...
No Country for Old Men
باورتان می‌شود؟ برادران کوئن غوغا کرده‌اند در اسکار امسال! جایزه‌ی بهترین فیلم هم نوش جانشان باشد. واقعاً باید تاوان را بزرگترین شکست‌خورده‌ی مراسم امسال دانست. پیش‌بینی‌ها همیشه هم درست در نمی‌آید.

20. 8:20 صبح به وقت تهران؛ And Roozbeh Goes To...
The Bed!

۱ اسفند ۱۳۸۶

کار

نان داغ، پنیر کاله، سبزی تازه، نوشیدنی دلخواه و املتی که با کره درست کردم؛

میهمانی کوچکی که برای آغاز دورانی تازه ترتیب دادم، چیزی کم نداشت؟

۳۰ بهمن ۱۳۸۶

خسته

چه‌کسی بود که می‌گفت:
"چراغ‌های رابطه تاریکند..."؟
راست می‌گفت چقدر!

۲۸ بهمن ۱۳۸۶

صبحانه

عکس‌های کار منحصربه‌فرد محمد رحمانیان و گروه پرچین در اعتراض به محدودیت‌های ایجاد شده در تئاتر و اجرای خیابانی بخش‌هایی از کار آخرشان را که می‌دیدم، غیر از جریان مستقیم لذت و تشخص که به وجودم می‌ریخت، ناراحت هم بودم! راستش فکر می‌کردم با این حرکت اعتراضی شدیداً مدنی، دیگر اجراهای دلپذیر رحمانیان را در برنامه‌ی "دو قدم مانده به صبح" از دست داده‌ایم. چقدر خوشحالم که امشب باز هم برنامه داشت و برنامه‌اش دیدنی بود. شاید یکی دو قدم به سمت بالا رفتن قدرت تحمل صداهای منتقد حرکت کرده باشیم... شاید!


ساعت یک صبح هم که باشد و چشم‌ها پر از خواب، باز هم دلم نمی‌آید از "دو قدم مانده به صبح" زیبای شبانه حرف نزنم. میهمان بخش ادبیات، شمس لنگرودی دوست‌داشتنی بود؛ با آن اندوخته‌های غنی منتقدانه و باورهای لطیف شاعرانه‌اش. درباره‌ی فردیت در شعر امروز ایران حرف می‌زد و التقاط ظاهر مدرن و حرف مدرن، با فکر سنتی جامعه‌ی ایرانی که در شعر امروز هم خودش را نشان داده و شترگاوپلنگی است به قول خودش! زیاد لذت داشت شنیدن صدای گرم شمس لنگرودی و جریان سیال و زیبای ذهنش. میهمان محمد رحمانیان هم در بخش تئاتر، چیستا یثربی بود، با تمام بازیگوشی‌ها و نگاه‌های شیطنت‌آمیزش. دوست‌داشتنی بود وقتی از سروش نوجوان امین‌پور و عموزاده و ملکی می‌گفت و کارنامه‌ی هنریش را مرور می‌کرد. آن‌جا که از آرزوی بزرگش برای دیده شدن آخرین کارهایش می‌گفت اما، حس کردم که چقدر آرزوهای بزرگمان، کوچک، دست‌یافتنی و ساده‌اند.


بعد از تماشای صحنه‌ها و صداهای زیبایی که محمد صالح علاء میهمانمان کرده بود به دیدار و شنیدارشان، می‌شد غمگین بود، می‌شد آرام، می‌شد شاد... شاد و آرام را من انتخاب کردم. فرصت برای مرور غم‌ها بسیار است.

۲۷ بهمن ۱۳۸۶

نور

داشتم فراموش می‌کردم آسمان آبی را و آفتاب را که می‌آید و گرمایش را، تو حتی بگو کم‌جان و کم‌رمق، زیر پوست می‌دواند و با خنکی هوا مخلوط می‌شود و شادابت می‌کند. سرخوشانه راه رفتن را و زمزمه کردن آهنگ‌های دلخواه را و سرشار شدن از لبخند را داشتم فراموش می‌کردم.

آفتاب عالیست.

بد نمی‌گذرد.

به قول همایون‌خانِ شجریان:

"نه در انتظارِ یاری

نه ز یار، انتظاری..."


هوای حوصله‌ام با هوای بیرون رابطه‌ی مستقیم دارد انگار!

۲۵ بهمن ۱۳۸۶

شب

شب‌های کوتاهِ عاشقی،
شب‌های بلندِ انتظار؛

ثانیه‌های بلند زندگی،
انتظار را بیشتر می‌پسندند انگار!


خلوت و خانه و شب‌های روشن، آدم را بی‌واژه نمی‌گذارد...

۲۳ بهمن ۱۳۸۶

کنعان

فقط یک اقدام دیوانه‌وار می‌توانست باعث شود که در آخرین روز جشنواره، درست در آن ساعت‌ها که مراسم اختتامیه برگزار می‌شد، کنعان را در سالن رنگ و رو رفته‌ی سینما بهمن ببینم. برای خوب تمام شدن جشنواره‌ی امسال و ثبت شدن خاطره‌ای دلچسب از جشنواره‌ای بی‌کیفیت و بی‌برنامه و بی‌رونق، لازم بودن بیش از 4 ساعت در صف بمانم. ارزشش را داشت؟

پس از دیدن کار دلنشین مانی حقیقی که رد پای اصغر فرهادی کاملاً در آن به چشم می‌خورد، باید اعتراف کنم که پاسخم مثبت است. دیدن فیلمی شبیه به چهارشنبه سوری فرهادی (فیلمنامه‌ی این یکی هم کار مشترک فرهادی و حقیقی بود)، با بازی درخشان ترانه علیدوستی که نامزد نشدنش اصلاً برایم قابل درک نیست، زیاد دلپذیر بود. نمایش رابطه‌ی کاملاً انسانی زوج عصبی فیلم، واقعی و دور از تصنع بود. از آن مهم‌تر وجود پسری است که همکلاسی دوران دانشگاه دختر بوده و الان دوستی خانوادگی است و شوهرِ دختر از او می‌خواهد که با زنش صحبت کند و مشکلش را بفهمد. به نظرم این اعتماد به مردی دیگر که به زنِ آدم نزدیک باشد و درکش کند، تابوشکنی جالب و بی‌سابقه‌ای بود در سینمای ما. از نظر محتوا جداً دیدنی و خوب بود و موسیقی زیبای کریستف رضاعی هم خیلی به کار می‌نشست. نمایش عهد یا قرار یا نذر آخرِ داستان هم اصلاً توی ذُق نمی‌زد به‌نظرم و عوامانه نبود. اتفاقاً تنها وسیله‌ای بود برای اجرای تصمیمی که پیش‌تر گرفته شده و جرات لازم است برای ابرازِ آن.

نکته‌ی منفی شب پایانی اما صدای افتضاح سینما بهمن بود! آن‌قدر بد و گوشخراش و نامفهوم بود که خیلی از دیالوگ‌ها را رسماً نفهمیدم! یکی از سکانس‌های پایانی و مهم فیلم هم که اصلاً بی‌صدا پخش شد و باعث شد قسمتی از کار برایم گنگ و پر از سوال باقی بماند! تماشاگران محترم فرهیخته و مخاطب جشنواره هم که از بس پفک و چیپس و شکلات خوردند، نمی‌دانم غیر از رژه رفتن روی اعصابِ دیگران، بهره‌ی دیگری هم از فیلم بردند یا نه!

جشنواره‌ی بیست و ششم هم تمام شد به هر حال. برای من لذت‌بخش و دوست‌داشتنی بود؛ ولی انگار باید دیگر به تکرار عبارت "سال به سال، دریغ از پارسال"، بیش‌تر از این‌ها خو بگیریم!

عکس از: حیات

پی‌نوشت:
چرا کنعان؟ ربطی به ارض موعود و سرزمین رویاها و این‌ها دارد به‌نظرتان؟ آقای کارگردان اظهار‌نظر نکرده و پاسخ را به عهده‌ی بیننده گذاشته.

۲۱ بهمن ۱۳۸۶

سیاه برای تاریخ 1

اتفاق‌هایی هست که باید بماند. در مرور روند روزمره‌ی زندگی، خاطره‌هایی هست، یادهایی، حرف‌هایی که باید جایی ثبت شود تا گَردِ فراموشی روی بودنشان و تجربه‌ی تلخشان را نپوشاند. تجربه‌هایی که در نابسامانی روزگارِ این سرزمین، خودشان را به بسیاری از لحظه‌های بودنمان تحمیل می‌کنند و طعم تلخ حذف دارند و ستم و سیاهی. دوست دارم این صفحه‌های مجازی را مثل سندی نگه دارم تا بعدترها با مرورشان، دلیلی داشته باشم برای نمایاندن ناحقی، ناکارآمدی، ناجوانمردی، نادرستی، ناراستی و صدها نا... دیگری که می‌توان به بسیاری از تصمیم‌گیران امروزِ اموراتِ این دیار نسبت داد. می‌خواهم این حرف‌ها را جایی داشته باشم تا آن مشکل همیشگی ضعف حافظه‌ی تاریخی چند صباح بعد گریبانم را نگیرد و حقیقت را در نظرم وارونه جلوه ندهد!


اولین پُست از چنین مطالبی که می‌خواهم سلسله باشد و متناوب را نمی‌خواهم به گذشته اختصاص دهم. از حضور پشت میله‌های دانشجوهایی که فکرشان از نوعی دیگر است، تا لغو و خاموشی صدای نشریه‌هایی مثل زنان و بستن راه انتخاب بر بسیاری از افراد سابقاً معتمدِ همین نظام، متاسفانه نمونه بسیار است. بگذارید اما به هرچه گذشته چشم ببندیم و از صفر شروع کنیم. افسوس بسیارم از آن‌جاست که می‌دانم روند تکراری فاجعه با اصرار، آینده‌مان را نشانه رفته و خیلی زود، شمارِ تلخی‌ها را چند رقمی می‌کند... کاش اشتباه کنم!


بخش‌هایی از نامه‌ی اصغر فرهادی، نویسنده و کارگردان سینما خطاب به دست‌اندركاران جشنواره‌ی بیست و ششم فيلم فجر:


"آقايانِ تازه از راه رسيده، سرتان را از زير برف بيرون بكشيد، اطرافتان را نگاه كنيد تا ببينيم باز روي اين برايتان باقي مي‌ماند كه در مصاحبه‌ها و گپ و گفت‌هايتان اعلا‌م كنيد، ما در كشوري آزاد زندگي مي‌كنيم؟ از چه در هراسيد؟ مگر روز و شب از تريبون‌هايتان دم از فهم و شعور مردم و ملت نمي‌زنيد؟ اگر صادقيد، اجازه دهيد اندكي هم همين مردم فهيم و باشعور تصميم بگيرند چه ببينند، چه بشنوند. چه كسي اين قدرت را به شما تفويض كرده كه شعورمندتر و فهيم‌تر از مردميد؟ لا‌اقل در عرصه فرهنگ عملكردتان نشان داده كه نيستيد. خود را طبيب فرهنگي مي‌دانيد كه وظيفه‌تان سنجش عيار سلا‌مت غذايي است كه اهل فرهنگ به خورد مردم مي‌دهند. مدرك طبابتتان را كي و از كجا گرفته‌ايد؟ چه كسي اين فرض را براي شما به يقين رسانده كه هر اثر فرهنگي و هنري‌اي يك غذاست كه بايد قبل از اينكه مردم بخورند، شما سلا‌مت آن را مهر بزنيد؟ چرا مي‌انديشيد مردم تنها مصرف‌‌‌كننده‌اند، مصرف‌كننده‌ی صِرف و شما بايد غذايي را كه مي‌پسنديد دهانشان بگذاريد؟ چرا مي‌انديشيد هنگامي كه به تماشاي اثري مي‌روند، مغز خود را بيرون جا مي‌گذارند؟ اين مردمي كه براي تماشاي اين آثار مي‌روند، جمعي غير از آن مردم فهيم و باشعور و شريفند كه در سخنراني‌ها از آنها دم مي‌زنيد؟ اجازه دهيد سرسوزني هم مردم تشخيص دهند به زعم شما غذايي كه مي‌خورند، سلا‌مت است يا فاسد. هرچند سخيفانه‌ترين ‌مشكل تعريف از هر اثر فرهنگي، هم‌ترازي‌اش با غذاست... كجاي قانون اين مملكت آورده‌اند كه ذائقه همه جمعيت كشور بايد ذائقه شما باشد؟ اگر قانون نوشته‌اي وجود دارد كه ما نمي‌دانيم، ذائقه‌تان را تشريح كنيد...


آقايان؛ با اين اقتدار و شكوه، كجاي‌تان به لرزه مي‌افتد كه اينچنين هراسناكيد؟ آن هم با چند فيلم كه باب ذائقه‌تان نيست. فيلم‌هايي كه با رعايت تمام ضوابط و قواعد، مجوز ساخت دريافت كرده‌اند. لا‌اقل به امضاي همكارانتان پاي برگ‌هاي پروانه ساخت احترام بگذاريد. مگر اداره نظارت و ارزشيابي متولي امر نظارت نيست؟ اين نظارت جديد از كجا مي‌آيد؟..."

۲۰ بهمن ۱۳۸۶

سوال

هربار لکه‌ای باشد روی حضور حوصله،

میآید و محو می‌کند؛

برف.


در بهار چه کنم؟

۱۹ بهمن ۱۳۸۶

Romance

so maybe
the chance for romance
is like a train to catch
before it's gone

از وبلاگ دورترها

دیوار

برای اکتیویست‌های فمینیست ساخته شده این فیلم انگار. پر است از زیر سوال بردن‌ کلیشه‌ها و تفکیک‌های جنسیتی رایج در جامعه‌ی ایرانی. نگاه اجتماعی فیلم به محرومیت‌های زنان از حضور در عرصه‌های مختلف عالی است. جداً دیدنش را به همه‌ی کسانی که دغدغه‌هایی از این دست دارند، توصیه می‌کنم. داستان دختری است که می‌خواهد جا پای پدر بگذارد و کارِ او را به عنوان موتورسوارِ دیوارِ مرگ بگیرد. گلشیفته فراهانی مثل همیشه خوب و باورپذیر بازی کرده. نمی‌خواهم بگویم از نظر کارگردانی یا مسائل فنی سینما با یک شاهکار مواجه می‌شوید. راستش درباره ی این چیزها خیلی نمی‌دانم. ولی تلاش محمد‌علی طالبیِ فیلم‌ساز برای دوری جستن از نگاه‌های جنسیتی و تزریق حسی انسانی به کار، به نظرم قابل ستایش و احترام است. خیلی یاد آفسایدِ جعفر پناهی افتادم هنگام تماشای فیلم. امیدوارم این یکی به بلای عدم اکران عمومی دچار نشود.

*"موضوع فیلم ساده است. مثل این‌ است که بگویید یک مساوی با یک است. شاید گفتن این حرف به نظر خیلی ساده و بدیهی به نظر می‌رسد اما بسیار اتفاق افتاده و می‌افتد که گفتن همین حرف ساده، تبدیل به بحران شده. در خیلی از کشورها شما نمی‌توانید بگویید یک رنگین‌پوست و یک سفید‌پوست برابرند؛ بلوا می‌شود. من علاقمند بودم بدون این که حرفم رنگ‌وبوی اعتراض یا بداخلاقی داشته‌ باشد و به بیانیه‌های سیاسی نزدیک شود بگویم جنسیت در آدم‌ها و قابلیت‌های‌شان چندان موثر نیست."

* بخشی از نوشته‌ی محمد‌علی طالبی، کارگردانِ دیوار، در مجله‌ی فیلم 374

۱۸ بهمن ۱۳۸۶

بی‌درزمان

"رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند..."
صدای شاملو است که در گوشم می‌پیچد و با آن طنینِ گرفته‌اش، شعرهای حافظ را زمزمه می‌کند.

مانده‌ام که کِی می‌رسند پس، روزهایی که در راهند!
.
.
.

گرچه آشفتگی کارِ من از زلفِ تو بود
حلِ این عُقده هم از زلفِ نگار آخر شد

۱۷ بهمن ۱۳۸۶

12

مانده‌ام چه بنویسم درباره‌ی آخرین اثر نیکیتا میخالکوف. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم فیلمی از سینمای روسیه تا این حد مرا شیفته‌ی خودش کند! فکر کنید کل فیلم در فضایی بسته‌ و در فضای بحث 12 مرد بگذرد که می‌خواهند درباره‌ی گناهکار یا بی‌گناه بودن پسرکی درباره‌ی یک قتل، تصمیم بگیرند. فکر کنید به‌جز چند مورد کوتاه که مربوط به زمانی نه‌چندان معلوم هم بود، همه‌چیز در جدل‌ها و تلاش‌های این 12 نفر برای یافتن حقیقت خلاصه شود. و باز هم فکر کنید که 153 دقیقه قرار است این فضای بسته و 12 نفر داخلش را تحمل کنید. چقدر اشتباه است این واژه‌ی تحمل! جداً لذت‌بخش بود تماشای شاهکارِ 2 ساعت و نیمه‌ی جنابِ میخالکوف. مثل این‌که بازسازی اثری آمریکایی است که در سال 1957 توسط سیدنی لومت ساخته شده با نام 12 مرد خشمگین. ولی همه‌چیز بومی شده و کاملاً روسی. طنز فوق‌العاده‌ای که در دیالوگ‌های اعضای هیات منصفه بود، آن هم وقتی که درباره‌ی قتل و جنایت و خاطرات دردناک زندگی شخصی خودشان حرف می‌زدند، به طرز عجیبی به کل اثر می‌آمد و جذابش می‌کرد.

پرهیز از سیاه‌نمایی و همین‌طور سپیدنمایی افراطی کار را هم دوست داشتم. راحت می‌توانست به یکی از این‌ها دچار شود ولی خوشبختانه نشد. بعید نیست اسکار بهترین فیلم خارجی امسال را در دست‌های آقای میخالکوف ببینیم.

۱۶ بهمن ۱۳۸۶

چشم‌هایت

ها؛

پاک می‌کنم

تمیز نیست لابد که نمی‌بینمت

ها؛

پاک می‌کنم

لکه‌ای هست حتماً که رویت را پوشانده

ها؛

پاک می‌کنم

لنز دوربین پر شده از خش و خط

نیستی!

۱۵ بهمن ۱۳۸۶

Michael Clyton

یک هالیوودی خوش‌ساخت که دیدنش روی پرده‌ی بزرگ سینما لذت‌بخش است. بازی جرج کلونی مثل همیشه درخشان است و قاب‌های دوربین حرف ندارد. فکر می‌کنم بازی صورت کلونی در سکانس آخر فیلم ماندگار شود در ذهن‌ها.

Taxi driver: So what are we doin'?
Michael Clayton: Give me fifty dollars worth. Just drive.

همین دیگر.

آتشِ سبز

یادآوری افسانه‌های خاطره‌انگیز کتاب‌های دوران کودکی. فیلم محمدرضا اصلانی قرار بود "سنگ صبور" باشد. داستان خاتونی که قرار است 7 شب بر سر شاهزاده یا آقا بنشیند و هر شب حکایتی بخواند و سوزنی را از تن مَرد مُرده بیرون بکشد؛ بلکه در پایان هفت روز و شب طلسم بشکند و مرد، زنده شود. کنیزکی اما قاعده بر هم می‌زند و شب آخر خاتون را سرگرم می‌کند و خود سوزنِ آخر را می‌کشد و می‌شود خانم. یادم است آن وقت‌ها که قصه را می‌خواندم، فکر کنم در مجموعه داستان‌های آذربایجان بود که صمد بهرنگی گرد آورده بود، همیشه منتظر رو ُشدن دست کنیزک بودم و رسیدن خاتون به مقام واقعی. فیلم اصلانی و رجوع به خاطرات دور، ذهنیت‌هایم را به هم ریخت اما. در بخش‌های پایانی فیلم مدام فکر می‌کردم که اصلاً چرا کنیزکی باید باشد و خاتونی و سرنوشت محتومی...
بیشتر شعر بود و کمی شاید تئاتر تا سینما. عمدتاً دیالوگ و مونولوگ و پر از تصاویر زیبا از قلعه‌ها و ارگ‌ها و منظره‌ها. قرار بود کار در ارگ بم ساخته شود که زلزله مهلت نداد. بعد بیرجند انتخاب شد و عمده قسمت‌های فیلم آن‌جا گرفته شد. قصه‌ی پر از عشق و افسانه و موسیقی اصلانی و صدای همایون شجریان دلچسب بود. کمی شاید بعضی از صحنه‌ها را کِش داده بود و می‌توانست، و به نظرم برای اکران عمومی باید، زمان فیلم را که نزدیک 2 ساعت بود، کم کند.

روایتِ کارهم پیچیده بود و ابهام زیاد داشت. جستجو که می‌کردم برای دیدن سوابق و اظهارنظرها، این نوشته از امیر قادری را دیدم. خیلی غریب و پیچیده دیده کار را انگار.
سوالِ امیر قادری از کارگردان:
"با توجه به دامنه و عمق نمادپردازی ها و ترکیب بصری غریب فیلم، آیا نگران نبودید که یافتن تماشاگر فرهیخته و مناسب برای تماشای چنین فیلمی سخت باشد؟ تماشاگری که سواد لازم برای تماشای این فیلم را داشته باشد. به خصوص نقش خانم مهتاب کرامتی که پیچیدگی المان های زن ایرانی را در قالبی از ناتورالیسم در هزارتویی تب آلود میان رمانتیسم انسانی و اکسپرسیونیسمی هیجان انگیز، ترکیب کند با نردبانی که پل می زند میان آغاز و پایان تجربه روایی جدیدی از داستان کهن ایرانی و هویت تاریخی ما که چون لابیرنتی پیچیده، ما را میان آسمان و زمین به پیش می برد"!

پی‌نوشت:
دست ناشناسی که وقتی در انتهای صفی دراز برای تهیه‌ی بلیط ایستاده بودم و هیچ امید نداشتم برای تماشا، آمد و بلیط اضافه‌اش را با همان قیمت گیشه به من داد درد نکند. شانس آوردم که نفر آخر بودم و او هم تصمیم داشت آخرین نفر را خوشحال کند!

۱۴ بهمن ۱۳۸۶

بن‌بست...روزنه

Tres bien, merci

بسیار خوب، متشکرم
محصول 2007 فرانسه، مثل خیلی دیگر از فیلم‌های اروپایی و مخصوصاً فرانسوی، دیدنش حوصله می‌خواهد. ولی از آن حوصله‌هایی که اگر تاب بیاوری و خسته نشوی، مزد طاقتت را می‌گیری. بازی‌های درخشان بازیگران، به‌خصوص هنرپیشه ی مردِ اثر، خیره‌کننده بود. شوخی‌های گاه و بیگاهِ کارگردان هم بامزه بود. مخصوصاً آن‌جا که در آخرهای فیلم در چند صحنه بوم صدابرداری را داخل کادر می‌آورد تا احتمالاً حس همذات‌پنداری مخاطب را بشکند و یادآوری کند که در حال تماشای فیلم است! اصل داستان درباره‌ی حقوق شهروندی افراد و نقض ساده‌ی آن توسط سیستم‌های دولتی بود و این‌که اتفاق‌های ساده چقدر می‌تواند مسیر زندگی آدم‌ها را عوض کند.
کاملاً به دیدنش می‌ارزید.
تا این‌جا که جشنواره‌ی بیست و ششم فیلم فجر برایم پُربار بوده.

۱۳ بهمن ۱۳۸۶

Maradona, la mano di dio

یا همان مارادونا، دستِ خدا
جشنواره‌بینی‌های من هم آغاز شد. قسمت اول جشنواره‌ی عجیب و غریب امسال که تا سه‌شنبه، 16 بهمن، ادامه دارد، مخصوص بخش بین‌الملل است. ظاهراً این کار را کرده‌اند که فیلم‌های ایرانی برسند. از شدت ممیزی‌های متعدد لابد!
مارادونا اولین فیلمی بود که دیدم. محصول مشترک آرژانتین و ایتالیا در سال 2007، جذاب بود و پرکشش. لااقل برای من که فوتبال و جذابیت کم‌نظیرش را دوست دارم. موسیقی هیجان‌انگیزِ فیلم عالی بود وفضا را برای ورود به افسانه‌سازی‌های مارادونا در زمین فوتبال آماده می‌کرد. ولی هرچه مربوط به دست‌کاری‌های مسوولین محترممان بود، عجیب توی ذُق می‌زد. وفور سانسور چشمگیر بود و بریدن‌ها آن‌قدر بود که مجبور می‌شدی برای یافتن ارتباط منطقی بخش‌های داستان، از تخیلت بهره بگیری! زیرنویس‌ها هم اصلاً تعریفی نداشت و گیج‌کننده بود. اوایل فیلم هم که تصویر تنظیم نبود و بالا و پایین می‌رفت تا در روندی پر از آزمون و خطا، فیلم روی پرده درست جا بگیرد. مانده‌ام اگر فیلم را در سینمایی به جز فرهنگ می‌دیدم دیگر چه نصیبم می‌شد!
باید عادت کنیم دیگر. هرچه هست، دلخوشی خوبی است در این روزهای ناخوش.

۱۲ بهمن ۱۳۸۶

مساله‌ی کپی‌رایت

1. آن‌‌قدر سُرودِ گُلِ علیزاده و گروه هم‌آوایان را دوست داشتم و آ‌ن‌قدر از کنسرت تابستانیشان لذت برده‌ بودم که وقتی آلبوم منتشرشده‌اش را پشت ویترین بخش موسیقی شهرِ کتابِ اِبنِ سینا دیدم، فوراً از فروشنده خواستم قبضش را برایم بنویسد. قبض را که نگاه کردم اما انگار چیزی اشتباه بود. نمی‌فهمیدم چرا با عدد یک و صفرهای زیاد بعد از آن مواجه شده‌ام! قیمت را که پرسیدم، جواب گرفتم که 10000 تومان! توضیح که خواستم، فروشنده گفت این کار در ایران و برای ایران تولید نشده (به خاطر تک‌خوانی‌های افسانه رثائی که خیلی زیباست!) و مجوز داخلی ندارد. ولی چون به‌طور غیرقانونی تکثیر می‌شد، آقای علیزاده با ناشر آلبوم صحبت کرد که با قیمت کمتر، تعدادی برای داخل ایران تولید و عرضه بشود تا مخاطبان داخلی که دنبال کار اصل هستند و نمی‌خواهند کُپی بخرند، دسترسی داشته باشند به کارِ اصلی. قیمت واقعیِ کار در اروپا چیزی در حدود 20 پوند است. به نظرم حالا که کارِ اصلی (هرچند با قیمتِ زیاد نسبت به بازارِ موسیقی داخلی( در بازار وجود دارد، یا باید همین نسخه را خرید و یا اصلاً قِیدِ شنیدنِ آلبوم و لذت بردن از آن را زد. راه حلِ سومی هم ندارد.


2. می‌خواستم "کافکا در ساحل"، رمانِ بلندِ هاروکی موراکامی را بخرم ولی رسماً دیوانه شدم! 3 ترجمه‌ی متفاوت از داستان در بازار وجود دارد. ترجمه‌هایی که اختلافشان در همان صفحه‌ی اول به‌شدت فحش است. ترجمه‌هایی که انتشارات کاروان و بازتاب‌نگار منتشر کرده‌اند، با هم اختلافاتِ اساسی دارد. چه در لحن و چه در محتوا! باورتان نمی‌شود که یک جمله، در همان صفحه‌ی اول که مطابقت دادم، در یکی بود و در دیگری کاملاً حذف شده بود. دوستی می‌گفت ترجمه‌ی مهدی غبرائی هم با این‌ها اختلافش زیاد است. همان دوست یادآوری می‌کرد که یک‌بار هم که شده عدم رعایت کپی‌رایت به ضررمان تمام شد. راست می‌گفت. اگر ناشر اصلی به یکی از انتشارات داخلی اجازه‌ی رسمی ترجمه و فروش کتاب را داده بود، این‌قدر گیج نمی‌شدیم و با خیال راحت از این‌که ترجمه‌ای با کیفیت خوب و روان پیش رویمان است، کتاب را می‌گرفتیم.