۱۰ خرداد ۱۳۸۷

کیش

گرم است و شرجی و خلوت. عصرش را ندیده ام هنوز که شلوغ است لابد.
دو روزی کیش ماندگارم انگار تا یکشنبه قایق یا لنج بیاید و برویم سر دکل. فعلاً بد نمی گذرد به پسرک.

۹ خرداد ۱۳۸۷

پسرک و دریا

وقتی کارت این‌طور باشد که مدام در سفری و روی دریا و خشکی، دیگر خداحافظی برای هر رفتن و سلام برای آمدن دوباره معنا ندارد. بار اول را شاید بتوان استثنا دانست ولی. لااقل یک ماهی نیستم و بعید است اینترنتی باشد که بنویسم.
تا بعد.

۴ خرداد ۱۳۸۷

تلویزیون، زنان، استادیوم

در این لحظات، جناب تاج، نایب رئیس فدراسیون فوتبال، در حال پیچاندن بحث سهمیه ایران در لیگ حرفه‌ای آسیا و احتمال ارتباط آن با مساله ورود زنان به ورزشگاه‌ها است! برنامه‌ی بدون حرارت و کم‌خاصیت ورزش از نگاه دو با مجری محافظه‌کارش، اصلاً سوالی در این باره نمی‌پرسد و تاج هم از همه‌ی موارد متعدد تذکرات ای اف اسی فقط به به بحث تجاری شدن باشگاه‌ها و حق پخش تلویزیونی اشاره می‌کند. انگار نه انگار که ناظر ای اف اسی و نایب رئیس کمیته لیگ حرفه‌ای آسیا در سفرش به ایران روی مساله ورود زنان تاکید کرده و آن را جزو پیش‌شرط‌های تعلق گرفتن سهمیه به ایران اعلام کرده بود! واقعاً نمی‌فهمم وقتی ایرنا هم، منظورم همین تریبون رسمی دولت فخیمه‌ی خودمان است، مصاحبه‌های مختلف در این باره انجام می‌دهد و این‌قدر روی مثبت بودن ورود زنان به ورزشگاه‌ها تاکید می‌کند، ترس این برنامه‌سازان و مجریان تلویزیون از مطرح کردن موضوع برای چیست؟

مرتبط:
نامه‌ی کمپین "دفاع از حق ورود زنان به استادیوم‌ها" به نائب رئیس کمیته‌ی لیگ حرفه‌ای آسیا
ا

۲ خرداد ۱۳۸۷

و کلمه بود...

صفحه‌ی وُرد را که باز کنی، به قصد نوشتن هر چیز مهم یا بی‌اهمیتی هم که باشد، ناگهان می‌بینی که محکومی به نوشتن. نوشتن از یک چیز و نه چیز دیگری. شنیده‌ای که محکوم باشد کسی که بنویسد؟ صدای نرم موسیقی آرام آرام در بر گیردش و او فقط بنویسد؟ از یک چیز؟ و آن هم نه مثل نوشته‌های معمولی که می‌روند سراغ اصل مطلب و بی‌درنگ مقصود را می‌گویند و تمام! نه! باید کلمه‌ها را مزمزه کند، در اکسیر جادوییشان غرق شود و آخر هم منظور را نرساند. که اگر بگوید تمام می‌شود همه‌ی قدرت جادویی نوشتن و فاصله می‌گیرد از لحظه‌های بی‌خودی. نوشتن کمک می‌کند که رویا را ادامه دهد و سپید بماند. نور کم‌رنگ روز را در چشمانش حس کند و لبخندش نخشکد. انگار که آب برای گل‌هایی که میز وسط اطاق را رنگی کرده‌اند. انگشت‌ها جدا نمی‌شوند از صفحه‌ی کی‌بورد و واژه‌ها هم از ذهن. تلاش می‌کنند انگار برای تداوم ثانیه‌های سرخوشی و بی‌تکرارِ بودن. دوست دارند بنویسند... دوست دارند بنویسند... دوست دارند ادامه دهند و بنویسند...تا پایان.

۱ خرداد ۱۳۸۷

فکر ممنوع

فکر کردن غدغن است برایم. هیچ پزشکی تجویز نکرده این را. خودم اما خوب می­دانم که نباید فکر کنم. در هر حالی فکرها ممکن است به سراغم بیایند.وقتی پشت کامپیوتر نشسته ­ام و یا وقتی که با قطره ­چکان داروی رشد مو را روی سرم می­چکانم. آب گلدان را که بخواهم عوض کنم، خطر فکرها زیاد می­شود. ساعتم را که نگاه کنم هم. فکرها همه جای زندگیم نشسته ­اند و از هر فرصتی استفاده می­کنند که هجوم بیاورند. کلافه ­ام از دستشان بس که دیواره ­های دل را فشار می­دهند و تنگش می­کنند. مانده ­ام که چه کار کنم با این همه خیال و خاطره. اگر بیایند و مرور شوند، بی ­حال می­شوم و خسته. آرام هم شاید. ولی نه از آن آرام ­های خوبی که همیشه دوستشان داشته ­ام. این آرام ­ها گاهی با سوزش­های بینی همراه­ اند حتی. مانده ­ام که چگونه راه خاطره را ببندم و فکرها را پس بزنم و بی ­خیال باشم...

راهی می­شناسید؟ می ­دانید چه ­طور باید بیش از 5 سال خاطره را به کناری نهاد و دوباره شروع کرد؟

۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

شاعر تلخِ راستگوی ما

احمدرضا احمدی زیاد صادق بود و کمی بدخلق. بدخلق را که می­گویم، در مقایسه با "وقت خوب مصائب" ناصر صفاریان است که پر بود از بذله­گویی­ها و شیطنت­های شاعر خوش­لحن روبه­روی دوربین. این­جا اما احمدرضا احمدی جدی بود و کمتر سگرمه­هایش باز می­شد. صادق را هم که می­گویم، از فروتنی نکردن­هایش است و اذعانش به متفاوت بودنش و قلم زیبایش. دوست داشتم این رفتار را. خیلی بهتر از آن مناعت طبع دیگرانی است که مدام بر سر کارهای خود می­زنند و خود را کوچک و دیگران را بزرگ می­شمارند. به نظر می­رسید خودش بود احمدرضا احمدی. آن بی­حوصلگی نه­چندان عادیش را که کنار بگذاریم، به نظر می­رسید خودش بود و خودش را گفت. باید ممنون دست­اندرکاران "دوقدم مانده به صبح" باشیم برای دیدن بی­واسطه شاعری که غیبتش ممکن بود همیشگی شود در قاب تلویزیون.
ا
راستی دوست داشتم بگویم که عاشق آن آهنگ آرام انتهای برنامه­ام و صدای گرم و محکم گوینده آشنایی که بعد از "پایان" می­گوید: "اما، صبح دیگری در راه است..."

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

احمدرضا احمدی در سیما

امشب میهمان بخش (یا به قول جناب صالح­علا، مرغزار) شعر برنامه دوقدم مانده به صبح، احمدرضا احمدی است. فکر کنم در بخش تئاتر هم محمد رحمانیان با نغمه ثمینی گفت­و­گو می­کند. گفتم که از دستشان ندهید.

کلاً در این برنامه­ آدم کسانی را در تلویزیون می­بیند و از صحبت کردنشان لذت می­برد که مدت­هاست گذارشان به سیمای نه­چندان ملی نیافتاده. آن برنامه را که میهمانش شمس لنگرودی عزیز بود، فراموش نمی­کنم. دلیل این دعوت ها بالا بردن اعتبار تلویزیون، افزایش محبوبیت آن، عقب نماندنش از شبکه­های ماهواره­ای و یا هرچیز دیگری هم که باشد، باز هم این ها اتفاق های خوبی است به نظرم.
ا
پی نوشت مهم:
سوتی عظیمی دادم. از قرار پنجشنبه و جمعه اصلاً برنامه پخش نمی شود. یعنی آن برنامه می ماند برای شنبه (28 اردیبهشت) شب. ببخشید که اطلاع رسانیم غلط از آب درآمد!

۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

درد مشترک

کبود شده و می غرد و اشک های درشتش را به شیشه می کوبد
آسمان هم دلتنگ است انگار

هیچ؟

"کسی را می شناسی که
شیشه ی شکسته ی پنجره ای را بند بزند

پیش از آن که بروی
پیش از آن که بشکند؟"*


*از: کیکاووس یاکیده، بانو و آخرین کولی سایه فروش، انتشارات کاروان

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

هر سال آخرهای اردیبهشت اتفاق می افتد

این روزها که می گذرد؟
عدد 26 را مزمزه می کنم و طعم گسش را نمی فهمم!
مانده هنوز تا بزرگ شوم لابد...

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

تنگ

دلتنگی­های آدمی را باد ترانه­ای می­خواند…
دلتنگی­های آدمی را باد ترانه­ای می­خواند...
دلتنگی­های آدمی را باد...
دلتنگی­های آدمی را...

چیدن تک به تک واژه های تکراری کنار هم، سرکوب وسوسه ی کپی و پیست و لمس مداوم کلیدهای کیبرد، آرام کننده است.