۷ مرداد ۱۳۸۷

خیابان‌ها تاریک که باشد، خلوت‌تر هم می‌شود انگار و رانندگی در آن‌ها لذت‌بخش‌تر است. به لطف بی‌برقی‌های شبانه می‌توان آهسته در کوچه‌ها و خیابان‌های تاریک راند و از ترانه‌های آرام فضای کوچک ماشین لذت برد.
آن‌جا که محمد نوری عاشقانه‌هایش را با صدایی محکم و گرم زمزمه می‌کند:

"مشکل چه بشنوی عزیزم
شعر من و ترانه‌ی من
گم می‌شود در این هیاهو
آواز عاشقانه‌ی من
گفتم که تا ترانه‌هایم
از باغ و گل سخن بگوید
اما به باغ ما دریغا
جز گل کاغذی نروید..."

دوره می‌کنی همه لحظه‌های مهربانِ گذشته را و حسرت ثانیه‌ها در دلت تلنبار می‌شود. بعد، آرام آرام حسرت‌ها را فرو می‌دهی، نفس می‌کشی و با همه‌ی بودن‌های دونفره‌ی دنیا لبخند می‌زنی. جنس لبخند‌ها از چیست، چه فرقی می‌کند؟ چه فرقی می‌کند که در آن انتهایی‌ترین لایه‌های لبخند، چه حسی نشسته است... مهم نشاندن همان پنج حرفی کم‌یاب است روی صورت و فرو دادن نفسی که در میانه‌ی تابستان، با گرما بیگانه است.

۴ مرداد ۱۳۸۷

پرسش

نشسته‌ام و در یکی از همین شب‌های گرم تابستان به صدای گرفته‌ی آقای شاعر گوش می‌دهم:

"بر آن‌چه دلخواه من است
حمله نمی‌برم
خود را به تمامی برآن می‌افکنم

اگر برآنم
تا دیگر بار و دیگر بار
بر پای بتوانم خاست،
راهی به جز اینم نیست."*

فکر می‌کنم. تمام وجودم از تردید پر شده. تمام تلاشم را کردم برای داشتن آن‌چه دلخواهم بود؟ اگر نه، سایه‌ی اگرها و شایدها را سال‌ها به دوش نمی‌کشم؟ می‌توانم دوباره برخیزم و تلاشی دیگر را آغاز کنم؟ نباید می‌ماندم و می‌خواستم؟ از خودم راضیم؟ و سوالی دیگر باز ذهنم پر می‌کند. خواسته‌ی آن دیگری چه می‌شود؟ با از پای ننشستن و خواستن بی‌وقفه، وجودی دیگر را نمی‌آزاریم؟
مانده‌ام بین دو پاسخ؛ مانده‌ام...

*احمد شاملو، برگردان آزاد اشعار مارگوت بیگل

۲ مرداد ۱۳۸۷

گفته بودی؟

"آدم‌ها عوض می‌شوند
و از ياد می‌برند كه اين را به ديگران بگويند."

از: لیلین هلمن، نمایشنامه‌نویس آمریکایی

برگرفته از وبلاگ:
A Beautiful Mind

۳۱ تیر ۱۳۸۷

رَنگ غم

چقدر غم دارد این موسیقی ایرانی. چقدر غمش شبیه کسی است که نشسته در گوشه‌ای و آرام آرام شوری‌های درونش را مزمزه می‌کند. انگار کن آن وقت‌ها که زخمه‌ها محکم‌تر روی سیم‌ها می‌خورند، لحظه‌ای امید آمده و خانه کرده و دوباره فرود که می‌آییم و نرم می‌شویم، قبول کرده‌ایم آن جریان ممتد غم را در گوشه‌های دل. انگار کن که خودِ زندگی نه‌چندان شاد دورونی شده‌مان است که نغمه‌های غم‌انگیزش مدام دلبری می‌کند و می‌قبولاندت که جاری است و همیشگی. غم‌هایی که کنار آمده‌ایم با بودنشان و درونشان زندگی می‌کنیم. آن‌قدر که گاهی دلمان برای نبودنشان هم تنگ می‌شود. برای خالی شدن‌های دل و رفتن در خلسه‌های ناخواسته زندگی. کنار می‌آییم با این روال آشنا. کنار می‌آییم و با همین‌ها لحظه‌هامان را رنگ می‌زنیم. زرد، سبز، آبی...

۳۰ تیر ۱۳۸۷

تا...

پهلو گرفته در این حوالی
سنگین و تاریک، حضورش را روی ثانیه‌ها سوار می‌کند
می‌تارانمش
می‌خندم به بی‌حاصلی رنجی که می‌برم
چراغ‌های رابطه تاریک می‌مانند
بدون "تا"...

۲۰ تیر ۱۳۸۷

آبی عمیق2

سیاه است
چشمها را که ببندم، آبی می‌شود؛
حال شبانه‌ام، حکایت ضرب منفی‌هاست.

۱۹ تیر ۱۳۸۷

زنده؟

گفته بودم:
"با تو من با بهار می‌رویم"*
روییدیم
روزها و ماه‌ها؛
زمستان است؟
باور می‌کنی؟

*از علی شریعتی

۱۵ تیر ۱۳۸۷

آبی عمیق1

ثانیه ها می گذرند؛
سرکش و نا آرام.
کسی می گوید: "چه خوب."
نمی داند که جوانیمان است؟!