۲ دی ۱۳۸۷

آبی عمیق

دوست دارم آبی عمیق بنویسم در لحظه‌های بی‌قرار زندگی.

دوست دارم وقتی به دریای تاریکی خیره می‌شوم که هلال درخشانی امشب مهمانش است و خط سپیدی کشیده روی صورتش، از زندگی بنویسم. از شهر شب که یک ماهی هست همه‌ی روزگارم شده؛ از بوی نمی که دست از سرم بر نمی‌دارد؛ از صدای گرفته‌ی ستار که می‌خواند:

"سلام ای کهنه عشقِ من که یاد تو چه پابرجاست

سلام بر روی ماهِ تو عزیزِ دل سلام از ماست"

دوست دارم از خالی شدن‌های دل بنویسم و لذت دلتنگی

از طعم همه‌ی ثانیه‌های بودن که تکراری نیست وقتی دوری و غریب

دوست دارم بنویسم

از حال و هوای عاشقی.

۳۰ آذر ۱۳۸۷

In the mood for drilling 3

هوای ابری را بیشتر دوست دارم. ابری که باشد، شاید، برای دقیقه‌ای هم که شده، در همان نقطه‌ای از آسمان که خورشید انتظار می‌کشد برای جلوه‌گری، تکه ابر کوچکی به کناری رود، نوارهای سپیدی ظاهر شود و خطی از آتش بنشاند بر آخرین نقطه‌ی تلاقی آب و آسمان. این روزها ارزش حضور گاه و بی‌گاه همه‌ی زیبایی‌های زندگی را زیاد می‌فهمم...

این‌ها را سه روز پیش نوشته بودم. می‌شود چهارشنبه. مدتی‌است که لحظه‌شماری می‌کنم برای آمدن. روزها می‌آیند و می‌روند. چند روز گذشته سرعت حفاری بالا بود و طبعاً کار ما هم زیاد. بعضی شب‌ها آخرهای شیفت که می‌شد، دیگر سرسام گرفته بودم از حجم زیاد گزارش‌ها و نمودارها و تفسیرهای زمین‌شناسی که باید آماده‌شان می‌کردم و تحویل می‌دادم. مته‌ی عزیز هم که رحم نمی‌کرد به حجم انبوه سنگ‌ها و صخره‌های سر راه. هر جنسی که داشتند، از سخت و نرم می‌زد و پایین می‌رفت. سرعت حفاری گاهی به 20 متر در ساعت هم می‌رسید که برای عمق بیش از 2000 متر کم نیست. دیروز ولی خوشبختانه در عمق 2410 متری دیگر مته کم آورد و سرعت به 2 تا 3 متر در ساعت و گاهی هم کمتر رسید. همین است که یکی یکی لوله‌ها را از بالا باز کردند و بالا آمدند تا مته به سطح برسد و عوضش کنند.وقتی به سطح رسید من خواب بودم ولی همکارانم می‌گفتند که درب و داغان بود و همه‌ی دندانه‌هایش خورده شده. حق هم داشت بیچاره با آن همه حفاری!

کار که داشته باشی زود می‌گذرد ولی پر از دویدن و شتاب. حواست باید هزار جا باشد تا اطلاعات غلط گزارش نکنی و گیر نیفتی. امروز آرامم ولی. همین است که فرصت کرده‌ام بنویسم و امیدوارم بتوانم تا صبح پُستش کنم. قبل از این که حفاری این بخش شروع شود و 800 متر را یک‌جا بزنیم، وقت کردم بخش‌هایی از مصاحبه سوزان فالودی را با مجله الکترونیکی Mother Jones ترجمه کنم. کمی هم درباره کتاب Backlash فالودی توضیح دادم و برای میدان فرستادمش. خیلی کوتاه است ولی طبعاً از هیچ بهتر. همین که بخشی از توضیحات فالودی درباره‌ی آخرین کتابش که به مسأله مردان و کلیشه‌های جنسیتی دنیای امروز می‌پردازد خوانده شود هم خوب است. شاید هم خواننده را ترغیب کند برای خواندن اصل مصاحبه که البته انگار در تهران فیلتر است. خوشبختانه این‌جا اینترنت را از دکل می‌گیریم و خودشان دیش دارند و پروکسی‌ای در کار نیست.

سعی می‌کنم از خواندن فاصله نگیرم. در واقع این‌که این‌جا وقت برای سر زدن به اینترنت کم است و همیشه در دسترس نیست، باعث می‌شود که بیشتر کتاب بخوانی و وقت تلف نکنی در فضای مجازی. لینک‌ها را باز می‌کنم و هر وقت شد می‌خوانمشان. گاهی در یونیت و گاهی در اتاق. سعی می‌کنم هر روز یا لااقل یک روز در میان ویولن الکترونیکم راهم دست بگیرم و تمرین کنم تا انگشت‌ها خُشک‌تر از این که هستند، نشوند! صدایش از هدفون بیرون می‌آید البته و باعث می‌شود ساکنین اتاق‌های اطراف سرسام نگیرند.

همین‌ها دیگر. روزهایم سریع می‌گذرند ولی تمام نمی‌شوند. هنوز به نتیجه نرسیده‌ام که حاصل جمع همه‌ی بدی‌ها و خوبی‌های زندگی در دریا مثبت است یا منفی. باید اعتراف کنم که کفه‌ی منفی سنگین‌تر بوده تا کنون؛ اما نه آن‌قدر که مطمئن شوم برای تغییر شیوه‌ی زندگی. تا ببینم...

جمعه، 29 آذر 87

۲۴ آذر ۱۳۸۷

In the mood for drilling 2

در یونیت نشسته‌ام و "لیلای من" محسن نامجو را گوش می‌دهم. عجیب می‌چسبد شنیدنش در میانه‌ی سکوی سه‌گوشی که کم از غربت ندارد. آن‌جا که صدایش اوج می‌گیرد و می‌خواند:

"پس از تو نمونم برای خدا

تو مرگ دلم را ببین و برو

چو طوفان سختی ز شاخه‌ی غم

گل هستیَم را بچین و برو"،

غرقت می‌کند در تمامی زندگی پر از تلاطم فردا و فکرهایی که هرگز منظم نشده‌اند تا طرح ثابتی را رقم زنند برای آینده. الان است که همکارم از بالای دکل، آن‌جا که لوله‌ها را یکی‌یکی برمی‌دارند و وصل می‌کنند و درون چاه می‌فرستند زنگ بزند و عمق مته را بگوید. یعنی باید خیال را و خاطره را به کناری بگذارم و کارم را انجام دهم. سخت نیست. چند عدد را باید وارد کامپیوتر کنم و چند پنجره را باز و بسته کنم تا نرم‌افزار خودش باقی کار را انجام دهد و عددهای دقیق را ثبت کند.


آن‌ها را صبح نوشته‌ بودم واین‌ها را در شیفت بعد، حوالی 8 شب می‌نویسم. اتفاقاً آخرهای صبح زیاد درگیر شدم با سنسورهایی که نمی‌دانم چرا باید درست در لحظه‌های حساس کار نکنند! یک ساعت آخر شیفت خودم و یک ساعت دیگر از شیفت بعد به دوندگی گذشت. از آن‌هایی که در میانه‌اش با خودت فکر می‌کنی آیا این نوع از زندگی دور از شهر و خانه و دویدن‌هایی که گاه امانت را می‌بُرد می‌ارزد به تکراری نبودنش و پولی که می‌توانی بگویی بد نیست؟ مانده‌ام که جواب چیست. وقت‌هایی هست مثل الان که سرشار آرامشم و از پنجره یونیت ماه را تماشا می‌کنم و چیزهایی می‌نویسم و و همه‌چیز خوب است و لذت‌بخش. وقت‌هایی هم هست که نه. همین است که تصمیم به ماندن یا رفتن را دشوار می‌کند. فعلاً که هستم و تا اطلاع ثانوی باید خوشی‌ها را بیشتر ببینم و از ضربان نه‌چندان منظم زندگی لذت ببرم.


عملیات الان Pull out است. یعنی با یک مته رفتند پایین دیروز تا حدود 1570 متری چاه و تا 1610 متری زدند. حالا بالا می‌آییم تا مته را عوض کنیم و مته‌ی جدیدی که برای این مرحله مناسب باشد برداریم و دوباره پایین برویم و کار را شروع کنیم. احتمالاّ حدود 2 یا 3 صبح حفاری شروع می‌شود و کار من هم بیشتر. فعلاً اوضاع بد نیست. تا بعد.

۲۲ آذر ۱۳۸۷

In the mood for drilling 1

خسته شدم از بس مدت‌هاست که ننوشته‌ام. زندگی‌ام پر است از ماجرا و در همه‌ی این روزها خاموش ماندم و تعریف نکردم. آن‌قدر که دیگر داشتم اعتماد به نفسم را در نوشتن از دست می‌دادم. همین است که سعی می‌کنم بیشتر بنویسم از امروز و منتشرشان کنم در این تنها رسانه‌ی شخصی این روزها.


پنج‌شنبه، 30 آبان بود که به کیش رسیدم. چند روزی با دوستان دیگری که از ایران و مصر و پاکستان بودند، معطل بودیم تا دوشنبه با کشتی منتقل شدیم به دکل حفاری آبان. دکل هندی است و همه کارکنانش هم اهل هند‌ اند. حالا خودتان ببینید دیگر وضع غذا چه می‌شود و ما چقدر ادویه‌باران شده‌‌ایم در این روزها! البته آشپزهای مهربان همیشه سعی می‌کنند یک نوع غذای نه‌چندان تند درست کنند که با مذاق ما هم جور در بیاید؛ ولی بقیه چیزها می‌سوزاند زیاد!


یکی دو روز اول به سرهم کردم دستگاه‌ها و سنسورهایمان گذشت تا بتوانیم کارمان را که بخش عمده‌اش نظارت بر پارامترهای حفاری است، انجام دهیم. تا یادم نرفته بگویم که این چاه یکی از چاه‌های اکتشافی است که در فاز 12 میدان گازی پارس‌جنوبی زده می‌شود.


پس از روزهای اول که کارها زیاد بود، کم‌کم همه‌چیز سر جای خود قرار گرفت و کارها منظم شد. مشکل اصلی این بود که در دو هفته اول نه اینترنت داشتیم و نه تلفن. یعنی بی‌خبری مطلق از دنیای خارج! هیچ نمی‌دانستم که پشت این آبهایی که از هر طرف دوره‌مان کرده‌اند چه می‌گذرد. الان اوضاع بهتر شده. گاهی می‌توانیم تلفن بزنیم که البته از بس زمانش کوتاه است و متقاضی زیاد، همیشه عجله داریم برای تمام کردن. سعی می‌کنم روزی 10، 15 دقیقه هم گشتی در اینترنت بزنم و ایمیل‌ها را چک کنم واگر بشود از همین روزها این‌جا را هم آپدیت کنم.


هر روز، حوالی ساعت 6 عصر به یونیتمان می‌روم تا شیفت را شروع کنم. 12 ساعت بعد، حوالی 6 صبح هم همکارم می‌آید تا کار را تحویل بگیرد. شیفت‌هایمان دو نفره است و من با همکار ایرانیم هستم که بد نمی‌گذرد. اگر کار نباشد، مثل این روزها که یک بخش از حفاری تمام شده و آماده می‌شویم برای بخش بعد، از هر دری می‌گوییم و فیلم می‌بینیم و این‌ها. کار هم که باشد، گاهی نمی‌فهمیم همه‌ی 12 ساعت چطور گذشت!


12 ساعت بیکاری هم که بیشترش را خوابم! یعنی از حوالی 7 تا 3، باید حدود 8 ساعتی بخوابم. هر روز سعی می‌کنم چند صفحه‌ای هم که شده Backlash سوزان فالودی را بخوانم. وضعیت زنان در آمریکای دهه 80 نشان می‌دهد و نقش رسانه‌ها و سیاست‌های رسمی را در جهت دادن به باورهای عمومی درباره کار زنان، استقلال، ازدواج، مادری و مانند این‌ها بررسی می‌کند. زیاد آموزنده است و مشابهت‌های بی‌شماری می‌بینی بین ایران امروز و جامعه‌ای که فالودی تصویرش کرده. انگار مشکلات مربوط به کلیشه‌های جنسیتی در همه‌ی جهان از یک جنس است و یا لااقل همه جوامع با تقدم و تاخر زمانی، مشکلات کم و بیش مشابهی را تجربه کرده‌اند. مساله‌ی کلیشه‌های جنسیتی این‌جا هم برایم پررنگ است. گاهی بحث‌های مفصلی با دوستانم می‌کنم درباره مشکلات جامعه و خانواده‌ها و حجاب و مساله‌ی بدن زنان و رابطه‌های جنسی. عموماً کسی قانع نمی‌شود ولی لااقل تمرین بحث می‌کنیم در میانه‌ی آب‌ها و دور از همه‌ی جنجال‌های هرروزه‌ی شهر و جامعه.


فکر کنم تا این‌جا بس باشد برای این پست. اولین پست مفصلی است که از روی دکل می‌نویسم و زندگی در حال و هوای حفاری را شرح می‌دهم. نمی‌دانم برای کسی جالب است دانستن چگونگی زندگی در این‌جا یا نه. لااقل برای خودم می‌مانند این خاطره‌های روزهای دریا و دستگاه‌های چند تُنی حفاری.


پنج‌شنبه، 21 آذر