۸ اسفند ۱۳۸۷

کلمه

چقدر پیش‌بینی ناپذیر است زندگی! خوبی و سرخوشانه لحظه‌هایت را فرو می‌دهی و بی‌دغدغه با زمان و زمین بازی می‌کنی و سرگرم می‌شوی؛ دریچه‌ی بسته‌ی پنجره‌ی دلتنگی ولی ناگهان زاویه می‌گیرد و از آن گوشه سرک می‌کشد که "هوی! خیلی هم خوشت نباشد که هستی، که بازی می‌کنی، که جدی نمی‌گیری، که می‌خواهی تا انتهای دنیا از هیچ کلام بر زبان آمده‌ای ناراحت نشوی..." . دلتنگم و برای هجوم یکباره‌اش دلیل خاصی نمی‌بینم.
نوشته‌های خانم بازیگر را می‌خوانم و چقدر نزدیک می‌بینم حس ناتوانیش را برای نوشتن کلمه‌های بی‌صدا؛ می‌آیم کامنت بگذارم ولی می‌بینم پیشتر 130 نفری نزدیکی‌هایشان را بروز داده‌اند و نمی‌خواهم همراه موج هواداران شوم و بی‌خیال کلمه می‌شوم و پست می‌گذارم و همین‌جا اعتراف می‌کنم که نمی‌دانم؛ که نمی‌توانم بازیگوشی بی‌وقفه‌ی کلمه را قطع کنم و بیارم بنشانمش اینجا تا به طرزی منطقی همه‌ی معناهای ذهن را قطار کند و بفرستدش به 10-20 کامپیوتری که لابد این‌جا را ثبت می‌کند روی صفحه‌ی لامپی یا کریستالی روبروی خواننده.
پس باز از میان همه‌ کلمه‌ها "بی‌خیال" را برمی‌دارم و می‌گذارمش؛ تنها، بدون حرف اضافه تا هیچ نگوید و سرخوشم کند و لحظه‌های بعدی را به یادم بیاورد که هستم؛ سرخوش و بی‌دغدغه و خیال و کلمه.

۱۴ بهمن ۱۳۸۷

دروغ‌های حقیقی

از سینما بیرون می‌زنم. باران تندی می‌بارد. باد هم هست؛ مثل همانی که در یکی از سکانس‌ها ذره‌های برف را به سویی می‌برد تا پیغام شومشان را برسانند به مخاطب‌های منتظر.

دلم می‌خواهد راه بروم. پیاده‌رو وزرا را می‌گیرم و بالا می‌روم. فکر می‌کنم به همه شباهت‌های سرنوشت آدم‌هایی که در هر کجای دنیا که باشند، دروغ پیوندشان می‌دهد و احساس مبهم جهان‌وطنی را در گوش‌هاشان زمزمه می‌کند.

دلم هق‌هق می‌خواهد. دقیقاً نمی‌دانم به حال که. خودم، تو، یا همه آن‌ آدم‌های بخت برگشته‌ی دنیا که همه چیزشان به همه چیزشان می‌آید. مزمزه که می‌کنم، یکی در میان شوری قطره‌ها مهمان زبانم می‌شود.

دلم نفس‌های بریده می‌خواهد؛ از آن‌ها که اجازه ندهد حرفت را تمام کنی و ببُرد صدای ضعیفت را در گلو یا که پایین‌تر. جایی در میانه‌های دل حتماً.

دلم صدای شیطان خواننده را می‌خواهد که آرام و مطمئن زمزمه کند: "نگر تا این شب خونین سحر کرد...".

دلم می‌خواهد از زیر این آوار لعنتی که مچاله‌ام کرده بیرون بزنم و هوای خنک شبانه را با اشتها فرودهم.

دلم رفیق پُرحوصله‌ای می‌خواهد که طنین همه‌ی غم‌بادهای پُربیراهم را تاب بیاورد و بگوید از همه‌ی همدردی‌های دنیا... .

دلم می‌خواهد چراغ آبی اتاقم را روشن کنم و آهسته آهسته تمام اعتراف‌ها وآرزوهای دروغینم را جایی بنویسم که بعدترها بخندم شاید به واژه واژه‌اش و به یاد بیاورم چقدر خوشبختم!