آقای بازیگری که دیگر نیست، برگهای کاغذی را ورق میزند و یکی از غزلها را که بهاریترینشان است لابد، با صدای گرفتهاش میخواند؛ آرام، آرام. خوشبهحالَت آقای بازیگر که با یک غزلخوانی ساده و چند جملهی فیالبداهه که رو به دوربین میگویی، سر و ته بهار و بهارانهاش را هم میآوری و لازم نیست دیگر دهها روز و ماه گذشته را دوره کنی و با عجله دنبال شادی بگردی تا بنشانیش روی یک برگی که قرار است کارنامه باشد و سالنامه.
سپید، سیاه، سیاه، سپید، سیاه...
کاش بودی و کمکم میکردی آقای بازیگر تا جواب ناگزیر این جمع جبری را تغییر دهم و سپید را و شاد را مثل همهی این زرد و سبز و سرخ بیرونِ پنجرهی شمالی، پررنگ و فراگیر کنم. ریتم شش و هشت موسیقی از یکی از کانالهای محبوب آنورِ آب پخش میشود و مدام حواسم را پرت میکند تا نتوانم تمرکز کنم برای تغییر این معادلهی نابرابر.
نمیشود؛ قرار نیست که بشود انگار. خوب که فکر میکنم، فقط یک راه مانده. باید در همهی این نواهای تند و شاد غرق شوم و دل بدهم به یکیکِ آن کاسههای رنگی که با وسواس روی سفره چیده شده و هرکُدام باید در این 365 روزِ پیشِ رو یک اتفاق خوش بیاورند برایم.
یک روز در سال هم که شده باید همهی آن محاسبههای بیرحمانه را که خوشیِ سال را با آغازش و بهارش میسنجند به کناری نهاد و همراه همهی حسهایی شد که "بودن" را غلغلک میدهند و با زبان خوش یا به اجبار، امید را به لحظههای خاکستری فردا تزریق میکنند.
بزرگی در همین نزدیکیهای سالِ تازه شعری خوانده بود که زیاد زبانِ حال است:
"این بارِ چندم است که در قحطیِ درخت،
حرف از
عبورِ ایلِ سپیدار
میزنیم."