"در صدایت نرم،
ابری از اعماق بر خورشید می بارد
با امیدت گرم،
زندگی زیباست؛
واژگون دنیای بیخورشید..."
اینها را نویسندهی محبوب من، مسعود بهنود گفته در ابتدای یکی از آن چهار پادکستی که در تابستان چهار سال پیش روی صفحهی مجازیش گذاشته بود و به گفتهی خودش پس از 27 سال صدایش را میشنید که چیزهایی میگفت که دوست دارد. ناگهان امروز، وقتی که دقیقاً چهار سال از شنیدن این صدا میگذرد، دلم هوایش را کرد. هوای امیدی که همیشه، باید در بدترین لحظههای خفقانآور زندگی هم ذره ذره در جانت نفوذ کند تا آرام شوی و به یاد آوری که زندگی همه این نیست. چه چهار سالی را گذراندیم از آن روزها تا امروز و چه روزهایی را میگذرانیم که هرکدامشان را اگر از پیش میدانستیم که میآیند، شاید تاب نمیآوردیم و یا لااقل باورمان نمیشد که تاب آوریم اینهمه سختی را.
شاید هم به خاطر شادی است که اینطور هوای امید به سرم زده. نمیدانم 13 اسفند چند سال پیش بود که بچهها را دستهجمعی گرفتند و یکییکی آزاد کردند بهجز شادی و محبوبه. روزهایی که مجبور بودم دور باشم و ذره ذره خشم و نگرانی را فرو دهم و امیدوار بمانم. مثل همه دیگرانی که امید داشتند تا پیش از تحویل سال جدید دو عزیز دربندمان هم بیایند و عیدمان عید شود. این روزها دشوارتر است انگار. هم درجه وحشیگری افزونتر شده و هم گستردگیش؛ و من مدام میخواهم در میان همه اینها دنبال نشانههای خوب بگردم. نشانههایی مثل اینکه حتماً اقتدارشان ترک خورده که اینگونه در ملأ عام وحشیگری میکنند و انسانها را در روز روشن، در خیابان میربایند تا ترس را دوباره بپاشند در سینهها و اقتدار را بازآورند؛ که نمیآورند. چهره همیشه خندان دوستمان را که به یاد بیاورم اما، دوباره همه حرفهای منطقی و استدلالهای عقلی رنگ میبازد و خشم جایش را میگیرد و دلشوره و بیتابی که چه میشود. که حال عمومیش خوب نیست و سخت است زندان برایش. که خانوادهاش دلتنگند و بیقرار. که چرا اینقدر قافیه را تنگ کردهاند برایمان تا عاصی شویم! از خودم خجالت میکشم وقتی به یاد میآورم اینهمه خانواده که رقمشان به چندین هزار میرسد، در همه این روزها گمشدهای یا دربندی داشتهاند و آنقدر که باید حسشان را نفهمیدم. آن خانمی که در حاشیه بزرگراه چمران آدرس اوین را با چشمهای نگران میپرسید و امروز میفهمم چه حالی داشت وقتی میگفت پسرم را چند روز است گرفتهاند. که آن روز دیگر حتی از دوستم نپرسیدم که از آن گمشده که از اقوام نزدیکش بود، چه خبری دارد و مشغول همه آن هزار تحلیل عقلی وضع موجود شدم و از خاطر بردم که درد در همه جای شهرمان خانه کرده و کافیست چشمهایمان را باز کنیم برای دیدنش.
این روزها که نه، این ساعت و دقیقهها، هر لحظهشان که میگذرد امید داریم که ایمیلی یا تلفنی برسد و خبر آزادی بیاورد برایمان. که با دسته گل و شیرینی به استقبال عزیزمان برویم و مثل همیشه با هم بخندیم. که نرم کنیم کمی هم که شده سختی این روزهای عجیب را. اما یادم باشد؛ صدای آن زنگ شادیآور را که شنیدم، هنوز هزارها نفر هستند که منتظرند. که هیچ چیز هنوز تمام نشده.
نویسنده محبوبم هنوز هم، با همان صدای آرام و پرامید ادامه میدهد که:
"شاید فردا چو روز شد، گرما توکش شکست،
مانند مرغکان مهاجر، باز آمدم و نشستم، جایی کنار پنجره در زیر ماهتاب؛
شیون زدم دوباره
آغاز نه،
هوایی پرواز میشوم..."