به شعر پناه میبرم وقتی هیچ کاری، به معنای واقعی هیچ کاری، نمیتوانم بکنم برای فرونشاندن غم دوستانِ نزدیک و دورم؛ حتی دیداری و عرض تسلیتی.
*ارغوان! شاخهٔ همخونِ جدا ماندهٔ من
آسمانِ تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوارست
آه، این سختِ سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو برمیکشم از سینه نَفس
نَفسم را برمیگرداند
ره چنان بسته که پروازِ نگه
در همین یک قدمی میمانَد.
کورسویی ز چراغی رنجور
قصهپردازِ شبِ ظلمانیست
نَفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی است.
هرچه با من اینجاست
رنگِ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشهٔ چشمی هم
بر فراموشیِ این دخمه نیانداخته است.
اندرین گوشهٔ خاموشِ فراموش شده
کز دَمِ سردش هر شمعی خاموش شده
یادِ رنگینی در خاطرِ من
گریه میانگیزد:
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون دلِ من که چنین خونآلود
هر دم از دیده فرومیریزد.
ارغوان!
این چه رازیست که هربار بهار
با عزای دلِ ما میآید
که زمین هرسال از خونِ پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگرِ سوختگان
داغ بر داغ میافزاید.
ارغوان، پنجهٔ خونینِ زمین!
دامنِ صبح بگیر
وز سوارانِ خرامندهٔ خورشید بپرس
کی بر این درهٔ غم میگذرند.
ارغوان، خوشهٔ خون!
بامدادان که کبوترها
بر لبِ پنجرهٔ بازِ سَحر غلغله میآغازند
جانِ گلرنگِ مرا
بر سرِ دست بگیر
به تماشاگهِ پرواز ببر
آه، بشتاب که همپروازان
نگرانِ غمِ همپروازند.
ارغوان، بیرقِ گلگونِ بهار!
تو برافراشته باش
شعرِ خونبارِ منی
یادِ رنگینِ رفیقانم را
بر زبان داشته باش.
تو بخوان نغمهٔ ناخواندهٔ من
ارغوان، شاخهٔ همخونِ جداماندهٔ من!
*از: مجموعهٔ تاسیان، ه ا سایه