۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

آبی عمیق

سرگردان،

در هجوم هماره‌ی این‌همه شب،

به سوسوی سرخ آن نمی‌دانم چه در دوردست دل داده‌

دیوانه!

۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

In the mood for drilling 4

آقای فرانسوی با صدای سیالش آرام می‌خواند؛ از عشق لابد. در یونیت تنها نشسته‌ام و تایپ می‌کنم. مجبور شده‌ام که بنویسم. این روزها که نمی‌نویسم، چیزی گم کرده‌ام انگار. مطمئن نیستم البته که فقط از ننوشتن باشد. یک‌جور دلهره دارم که نمی‌دانم از کجا آمده. حدس می‌زنم از بلاتکلیفی جاری در زندگی باشد. این‌که این‌قدر زندگی دوچهره است. اینجا که هستم از همه‌چیز بی‌خبرم، 6 عصر سر کارم و طرف‌های 7، اتاق و دور بسته ادامه دارد. آن‌جا ولی سرشار زندگیم و فعال. مانده‌ام حالا که چه‌کار می‌کنم با بقیه روزهای سال‌های پیشِ‌رو. کسی می‌گفت ما این‌جا لحظه‌ها را می‌شماریم برای گذراندن عمر. راست می‌گفت. گذشتن روزها و هفته‌های در پیش دلخواه‌ترین اتفاق ممکن است و این یعنی خداحافظی با ثانیه‌هایی که برنمی‌گردند. خوب نیست اصلاً. باید چاره‌ای بیابم برای بهتر بودن. آن لذت گم‌شده را که همیشه نگهم می‌داشت همه‌جا باید پیدا کنم و تا ته سربکشم. همنشینی با ماه و آب و باد و ستاره می‌تواند خوب باشد مگر نه؟

۲۱ فروردین ۱۳۸۸

از دریا

دوباره آمدم به میانه‌ی کار و موج و دریا. تا کِی؟ نمی‌دانم. زندگی به شدت در جریان است و یک لحظه هم آرام نمی‌گیرد. خوب است؛ نه؟