۲۸ دی ۱۳۹۰

زندگی در زمانه ی خاکستری


روزها کوتاه و بلند می شوند، شاد و غمگین، سیاه و سپید. این ها همه هست و باز هم نیست. یعنی نه کوتاهی روزهامان خیلی کوتاه است و نه بلندیشان خیلی بلند. نه شادیشان مطلق است و نه غمگینیشان. نه سپیدشان درخشان است مثل برف و نه سیاهیشان کورت می کند مثل شب بی ستاره و چراغ.


چند روزی بود، نه شاید حتی چند ماهی، شاید هم به سال می کشد حتی که زندگی کم دغدغه بود. نه که دغدغه نباشد ها! ولی بالا و پایینش زیاد نبود. مثل این که درون قایقت نشسته باشی و دل داده باشی به موجهای نه چندان بلند اطراف که بالا و پایین های ملایمی را مهمان رفتنت کنند. گاهی نهیب رسانه به یادت می آورد احوال ناخوش آشنا یا غریبی را ولی زیاد نمی گذشت از اثرش که در امتداد ملایم موج ها محو می شد و باز تو می ماندی و آن مسیر مبهم پیش رو.

گاهی موج ها بلندند اما. تکانت می دهند. قایق را می لرزانند، بلندت می کنند و زمین می زنند و به یادت می آورند که تیره تر هم می شود این پهنه ی نیم تاریک و نیم روشنِ افق. سوی دیگر ماجرا هم گاهی سر بلند می کند البته؛ حال تو بگو کم شمار. یکیشان همین دو روز پیش بود که قصه گوی خوب سینمایمان آن گوی زرین را در حضور رقیبان جدیش ربود و شادی را پر رنگ تر از همیشه به دلهای مردمی نشاند که تشنه ی شاد اند. نور آمده بود، اغواگر و رقصان تا بپذیریم سلطه ی صبح را. غافل بودیم اما از حرف آن شاعری که سال ها پیش بانگ برداشته بود:
"از شب هنوز مانده دو دانگی..."
همان شب بود که دوستی نازنین و آرام، دستگیرِ حکم بی تأمل و نامعقولِ نمیدانم کدام مسؤول عالیتربه شد و رفت تا پشت میله هایی که از نور گریزانند.

می دانم که این هم موجی است از همان دست برای آن ها که کمتر می شناسندش. مثل همان وقت ها که انسان هایی کمی دورتر از زندگیمان دچار ناخوشی های روزگار می شدند و ما هم آهی به تأسف می کشیدیم و دوباره تن می دادیم به بازی موج و آب. برای من اما سلطه ی سیاهی پر رنگ تر می شود با نبودنش.

کاش زودتر بیایی دوست آرامِ من تا دوباره تن دهیم به بازی خاکستری زمانه و دل دهیم به نورهای گاه و بی گاهی که سپیدِ این طیف کبود را جلوه ای دوباره می دهند.

زندگی در زمانه ی خاکستری به سیاهی می زند این روزها؛ اما، فراموش نباید کرد هنوز، سپید را و چراغ را و شاد را.