۱۶ بهمن ۱۳۹۰

پُل چوبی تان معلق بود آقای کرم پور


باید می نشستم و یکی یکی کلیک می کردم روی پُست های بهمنی سال های پیش و نوشته هایی سینمایی را که هر سال با اشتیاق می نوشتم برای ثبت جشنواره ای که هر بارکم رنگ تر می شد می خواندم تا هوای حوصله یاری دهد برای ثبت خاطرات فجر امسال.

فراز و فرود زیاد داشته همین سه فیلمی که دیدم تا کنون. اولی که "بیداری" فرزاد موتمن باشد، خوشحال می شوی از شنیدن واژه ی فراز. فرودی که نمی تواند موجود باشد در بازه ی عمودی انتظارت پس از دیدن این فیلم؛ از بس پایین تر است از کف انتظارت از کارگردان "شب های روشن". وسط های فیلم، آن جا که تن میدادی به تعلیق جاری و هنوز طعم شیرین "شب های روشن" و یا حتی "صداها" را زیر زبان داشتی، خوش باوری می آمد و خانه می کرد در زاویه های ذهن. هر چه پیشتر می رفت نمایش اما و روحی که آقای بهداد نقشش را داشت وارد بازی می شد، بیشتر افت می کرد کار و پایینتر می آمدی از قُله های انتظار. آخرهای کار که دیگر خنده بازارِ انتظار بود و تلاشت برای ماندن و کاغذی که در خانه ی "ضعیف" نظرسنجی جا خوش کرد.

هوگو ی آقای کارگردان بزرگ اما داستان دیگری داشت. پر از جادوی خیره کننده ی سینما که وقتی با تصویرهای برجسته ی سینمای خوب "ایوان شمس" همراه می شد، لذت خالص بود و خاطره ی انتظار دو ساعته و پاهای یخ زده را به تمامی کنار می زد. سرشار بود از جلوه های زیبای نور و صدا و بار دیگر به یادمان آورد که بهانه های خوشبختی گاهی چقدر کوچکند.

پُل چوبی هم ملغمه ای بود از بالا و پایین، خوب و بد، دلچسب و بی اثر. در مجموع اما، از لطف آقای مسوول سینما آفریقا که بدون بلیط راهمان داد به سینمایی که معمولاً ناامیدت نمی کند در روهای خیلی شلوغ که بگذریم، تماشای فیلم پر بازیگر آقای کرم پور خیلی ویژه نبود. فیلمی که می توانست شاهکار شود و در طول نمایش موهای بدنت را یکی یکی عمودی کند، کم احساس در آمده بود و بی رمق. داستان عاشقانه ای که در میانه ی اتفاق های سیاسی سال 88 می گذشت، همه چیز داشت برای درگیر کردنت و راه انداختن ماشین مستعد وخاطره ساز ذهن. ولی انگار که جایی در سیستم برق موتور سیمی قطع باشد یا قطعه ای فلزی زنگار گرفته، استارت نمی خورد و راه نمی افتاد. نه بهرام رادان آن چنان بود که در تجربه های خوب سینماییش نشان داده بود و نه مهناز افشار خیلی می توانست نزدیک شود به بازی "سعادت آباد" یش. تماشای هدیه تهرانی هم گرچه دلنشین بود پس از سال ها بر پرده ی پارچه ای، ولی کم جلوه می شد وقتی خانم بازیگر مجبور بود آن قدر کوچک شود که باور کنیم همبازی کودکی و جوانی بهرام خان رادان بوده. مهران مدیری و حضور نه چندان بلندش ولی خوب بود به نظرم. احتمالاً خیلی هم نقش نبوده بازیش و نزدیک بوده به خودش و سخت بوده خوب، خود نبودن لابد!



همین ها دیگر. جز این ها، باقی حکایت دست هایی است که یخ می زنند در سوز صف های بلند سینما و به یادت می آورند جای خالی دوستانی را که تا همین اواخر فیلم بینی هایتان گاهی رنگ گرم مشترک می گرفت و امروز سرمای دست هایی که دورند. کاش نزدیک تر باشیم و گرم تر و آزاد تر...

۲۸ دی ۱۳۹۰

زندگی در زمانه ی خاکستری


روزها کوتاه و بلند می شوند، شاد و غمگین، سیاه و سپید. این ها همه هست و باز هم نیست. یعنی نه کوتاهی روزهامان خیلی کوتاه است و نه بلندیشان خیلی بلند. نه شادیشان مطلق است و نه غمگینیشان. نه سپیدشان درخشان است مثل برف و نه سیاهیشان کورت می کند مثل شب بی ستاره و چراغ.


چند روزی بود، نه شاید حتی چند ماهی، شاید هم به سال می کشد حتی که زندگی کم دغدغه بود. نه که دغدغه نباشد ها! ولی بالا و پایینش زیاد نبود. مثل این که درون قایقت نشسته باشی و دل داده باشی به موجهای نه چندان بلند اطراف که بالا و پایین های ملایمی را مهمان رفتنت کنند. گاهی نهیب رسانه به یادت می آورد احوال ناخوش آشنا یا غریبی را ولی زیاد نمی گذشت از اثرش که در امتداد ملایم موج ها محو می شد و باز تو می ماندی و آن مسیر مبهم پیش رو.

گاهی موج ها بلندند اما. تکانت می دهند. قایق را می لرزانند، بلندت می کنند و زمین می زنند و به یادت می آورند که تیره تر هم می شود این پهنه ی نیم تاریک و نیم روشنِ افق. سوی دیگر ماجرا هم گاهی سر بلند می کند البته؛ حال تو بگو کم شمار. یکیشان همین دو روز پیش بود که قصه گوی خوب سینمایمان آن گوی زرین را در حضور رقیبان جدیش ربود و شادی را پر رنگ تر از همیشه به دلهای مردمی نشاند که تشنه ی شاد اند. نور آمده بود، اغواگر و رقصان تا بپذیریم سلطه ی صبح را. غافل بودیم اما از حرف آن شاعری که سال ها پیش بانگ برداشته بود:
"از شب هنوز مانده دو دانگی..."
همان شب بود که دوستی نازنین و آرام، دستگیرِ حکم بی تأمل و نامعقولِ نمیدانم کدام مسؤول عالیتربه شد و رفت تا پشت میله هایی که از نور گریزانند.

می دانم که این هم موجی است از همان دست برای آن ها که کمتر می شناسندش. مثل همان وقت ها که انسان هایی کمی دورتر از زندگیمان دچار ناخوشی های روزگار می شدند و ما هم آهی به تأسف می کشیدیم و دوباره تن می دادیم به بازی موج و آب. برای من اما سلطه ی سیاهی پر رنگ تر می شود با نبودنش.

کاش زودتر بیایی دوست آرامِ من تا دوباره تن دهیم به بازی خاکستری زمانه و دل دهیم به نورهای گاه و بی گاهی که سپیدِ این طیف کبود را جلوه ای دوباره می دهند.

زندگی در زمانه ی خاکستری به سیاهی می زند این روزها؛ اما، فراموش نباید کرد هنوز، سپید را و چراغ را و شاد را.


۲۲ آبان ۱۳۹۰

باران


عکاس: نامعلوم

۱۰ خرداد ۱۳۹۰

سؤال

هجوم پر سرسام صبحگاهی این همه ماشین
ویراژهای پرشتاب برای زودتر رسیدن

چرا عقب مانده ایم آن وقت؟

۶ اردیبهشت ۱۳۹۰

در آغاز پایان این راه...

هر آغازی را پایانی است...

خیلی "cheesy" بود؟
میدانم. این کلمه خارجی عبارت پیش هم یکی از همان هایی است که در طول این راه یاد گرفتم. راهی که طولانی بود.

بود؟
قرار بود که باشد. نُه ماه زمان کمی نیست مگر نه؟

برای چه؟
برای زندگی. برای آغاز پیوندهایی که امروز باورت نمی شود که همیشگی نیست. قرار نبوده که باشد. قرار بوده که بیاییم و نُه ماه و زندگی کنیم و برویم دنبال سرنوشت خود...

شوخی است دیگر؟
بگو که شوخی است. مگر می شود روزها و روزها زندگی کنید، تا نیمه های صبح در آشپزخانه مشترکی که محبوب تربن نقطه خانه بود بنشینید و از خصوصی ترین لحظه های زندگی بشنوید، بخندید و غمگین شوید و ناگهان،
تمام!

نیست. این طور نیست. نمی شود که باشد. پس آن همه دوستی و خاطره و لبخند چه می شود؟ چگونه خداحافظی کنیم با تمام نُه ماه زندگی با بیگانه هایی که جزوی از خانواده اند اکنون و شهر غریبی که از آشناترین های جهان است دیگر؟!

نه!
نه بدرودی در کار است و نه پایانی.
اتفاقاً این بار، آغازمان بی پایان می ماند. دوستی هایی که در این خانه قرمز شروع شد، خانواده ای که در شماره 1514 خیابان دکتر پنفیلد شکل گرفت، تمام نمی شود.

هِی امروث، میشِل، کایل، کارلوس، جِس، توپه، لیلیت، آرسی، تیها، آنو،اندرو، لیسا و دَمی همیشه غایب!
قرارمان کجا باشد که دوره کنیم همه حاطره های خوب خانوادگی را؟
دوستی بی قیمت است در این روزگار. چگونه می شود که فراموشتان کنم دوستان خوبم؟

بی بدرود، بی خداحافظ، بیایید آینده مان را شروع کنیم. آینده ای پُر از دوست های خوب.

۱۰ اسفند ۱۳۸۹

سبز

آی زندگی
چهره آبیت کجاست؟

مردمانم آبی می خواهند
و سبز
و سپید
این روزها
چهره آبیت را نشانمان بده
و همراهیمان کن
برای پرش از پلیدی های پر رنگ زمانه

آی زندگی
چهره آبیت را رو کن
فردا
تا همیشه...

۳ دی ۱۳۸۹

آرزو

نمی خواهم بزرگ شوم

وفادار می مانم آیا

به آرزوهای کوچک زندگی؟


پی نوشت: Pan's Labyrinth باز عالی بود!

۲۷ آذر ۱۳۸۹

مرور

مرور روزهای دیروز، لذت را می آورد و بی وقفه به جانت می ریزد. تلخ و شیرینش فرق نمی کند. مهم ثبت آن خاطراتی است که که در روزهای و شبهای زندگی از دل کوچک پسرک بر آمد و نشست در میان هزاران کلمه ی این زبان آشنای فضای مجازی و سهمی گرفت از این همه واژه.
مرور خاطره های دو و سه ساله و نظرهای دوستان دور و نزدیک، زیاد لذت داشت.

زندگی جاریست
و من
می دوم
تا از جریان پر شتابش
جا نمانم
زندگی جاریست...

۱۳ آذر ۱۳۸۹

نونِ نوشتن*

باید به یاد آورم آن سی و دو حرف آشنای قدیمی را. باید مرور کنم همه واژه هایی را که بی بهانه می آمدند و می نشستند روی صفحه ی سپید روبرو و حرف می زدند. اشتباه است اگر بگویم "نوشتن" حوصله می خواهد. راستش این است که حوصله می آورد ردیف کردن کلمات رام شده و قرار می دهد به ذهن ناآرامی که شاخه به شاخه زندگی را جا می گذارد.
گاهی اگر بنشینم روی لبه تخت، باز کنم آن صفحه چند ساله را و بنویسم، بی فکر، آرام می شوم. ثبتِ لحظه های تلخ و شیرینِ "بودن" همیشه لذت داشته و به اشتراک گذاشتنشان با دیگران هم. گاهی اما فراموش می کنم این لذت را و غرق می شوم در دنیای پر سکوت بی واژه. تلنگری لازم است؛ ترانه ای، خاطره ای یا غمی شاید که بشکنی سکوت سنگین کلمات را و بنویسی. حال تو بگو مبهم و گنگ و نامربوط.

"آغوشی،
کلامی،
واژه ای،
یا نگاهی حتی

برای تاب سرمای سوزان؛

روزِ مباداست..."


*عنوان برگرفته از کتابِ "نون نوشتن" اثر محمود دولت آبادی است که سال گذشته توسط نشر چشمه چاپ شد.

۱۵ آبان ۱۳۸۹

دیر از دیار دور 1

شب را دوره می کنم
با زمزمه های آشنای دور
دل می دهم
به رویاهای بی بهانه کودکی
و باور می کنم
که زندگی
همه
این
نیست.