عجیب است که هربار به اینجای کار میرسم نوشتنم میگیرد. حال تو بگو ماهها این طور ننوشته باشم. انگار ناخودآگاهی هست که وادارم میکند خودم را بنویسم. شاید، شاید که نه، حتماً در این وقتها دلم پُر میشود که نیاز دارد به سبُک شدن؛ وگرنه چرا سفرهای دیگر اینگونه نیست؟ چرا هروقت قصهی سفر به دیاری میرسد که خاطرههایش بیشمار است، بیتابِ سپیدیِ کاغذ میشوم؟ انگار کن که همدم است این صفحه و میشنود کلمه را.
همین است دیگر. خاصیت خداحافظی همین است. آن وقتها هم که آخرین روزِ بودنم بود در این محلههای نهچندان غریب، حسِ خداحافظی بود که هجوم میآورد و تا بُروز نمیدادمش آرام نمیگرفت. امروز هم همان حسِ بَدمصب است که بیتابم کرده. آن روزها هم دلتنگیِ جداشدن از انسانها بود حتماً که میآمد و در گوشهای از دل جاخوش میکرد و تکثیر میشد و تا همهاش را پُرنمیکرد، آسوده نمیماند. دلتنگِ انسانها میشدم حتماً وگرنه مکانها که از خود چیزی ندارند. "خاطره" است که روح را غلغلک میدهد. آن روزها آنقدر زیاد بود و گونهگون و تمامنشدنی که از زیادیِ آن خسته میشدی و تودهی محوِ خاطره را به گوشهای مینهادی و خلاص. امروز اما همه چیز یک جهت دارد. خداحافظی امروز هم با یک نفر است. کسی که خاطرهسازیهایش کم نبوده اصلاً. گاهی به یادمیآورم که همه چیز میتواند اشتباه باشد و تلقین شخصی و اصلاً بِدرودی در کار نیست و هیچ چیز تغییر نکرده. اما این یادآوریها هم فایده نمیکند و زود در همان لاک معهودی میروم که با قرارهای معمولِ اطراف میخواند؛ تلخ و گنگ. نمیدانم کدام درست است و واقعی. میدانم اما که همه چیز رنگ آشنای عادت میگیرد و تنگیهای دل هم میگذرد و بخشی از گذشته میشود. امروز اما غم هست بیشتر تا شادی دوست من. ببخش. خودخواهیَم را انکار نمیکنم. لذتبخش بودن مرور خاطرهها را هم؛ هرچقدر هم تلخی بریزد از گوشه گوشهاش. دوستشان هم دارم راستی؛ این توالی خودخواهی و لذت و غَم و آرزو را. کاش تو هم دوست بداری. کاش اما توالی فکرهای تو تنها دو بخش داشته باشد:
لذت،
آرزو.