پُرم از حس های متفاوت و گاه متناقض. گاه خبری می آید و می رود و اثرش را می گذارد روی زندگی هایی که کم کم دارد عادت می کند به آشنا بودن با حادثه های ناخوشایند. عجیب است ولی که در میانه ی همین گرفتگی ها و سیاهی ها، می توان باز هم از ته دل چند دقیقه ای خندید و خوش بود. نمی دانم بازی آقای آئیش و بازیگران دیگر تئاتر "خانواده تُت" خیلی خوب بود و موضوع خیلی با نمک و دلچسب، یا ما پی دلخوشی می گشتیم در این روزهای کم و بیش خاکستری که آن گونه صدای قهقهه تماشاگران سالن را پُر می کرد. آن هم از داستانی که بار تراژیک آن هم کم نبود اصلاً! کلاً دیدنش را توصیه می کنم. وقت هایی بود که در میانه ی نمایش از یاد می بردم در کجا زندگی می کنم. ا
راستی مدت ها بود که خاطره های روزهای دانشگاه را مرور نکرده بودم و امروز در هم صحبتی با یک دوست نازنین چیزهای زیادی برایم زنده شد. ممنون رفیق. در ادامه ی همان یاد آوری ها صدای کلفت آقای خواننده از اسپیکر بیرون می زند: ا
شب به اون چشمات خواب نرسه"
"...به تو می خوام مهتاب نرسه
روزهای پُر خاطره. آن هم در 18 تیر ماه. کاش خوشی ها ادامه دار باشند... ا
پی نوشت: ا
دیوانه می شوم وقتی زمزمه آرامش را می شنوم که: ا
کی منتظر می مونه، حتی شبای یلدا"
تا خنده رو لبات بیاد، شب برسه به فردا..." ا
۲ نظر:
سلام ... بی من مرو تاتر ... بی من تمام تفریحاتت جام زهری باشد برایت ای دوووووووووووست ............ من دلم می خواااااااااااااااااااااد !
سلام
و اين منم زني تنها در آغاز خزاني نو
**ماري**
ارسال یک نظر