از سینما بیرون میزنم. باران تندی میبارد. باد هم هست؛ مثل همانی که در یکی از سکانسها ذرههای برف را به سویی میبرد تا پیغام شومشان را برسانند به مخاطبهای منتظر.
دلم میخواهد راه بروم. پیادهرو وزرا را میگیرم و بالا میروم. فکر میکنم به همه شباهتهای سرنوشت آدمهایی که در هر کجای دنیا که باشند، دروغ پیوندشان میدهد و احساس مبهم جهانوطنی را در گوشهاشان زمزمه میکند.
دلم هقهق میخواهد. دقیقاً نمیدانم به حال که. خودم، تو، یا همه آن آدمهای بخت برگشتهی دنیا که همه چیزشان به همه چیزشان میآید. مزمزه که میکنم، یکی در میان شوری قطرهها مهمان زبانم میشود.
دلم نفسهای بریده میخواهد؛ از آنها که اجازه ندهد حرفت را تمام کنی و ببُرد صدای ضعیفت را در گلو یا که پایینتر. جایی در میانههای دل حتماً.
دلم صدای شیطان خواننده را میخواهد که آرام و مطمئن زمزمه کند: "نگر تا این شب خونین سحر کرد...".
دلم میخواهد از زیر این آوار لعنتی که مچالهام کرده بیرون بزنم و هوای خنک شبانه را با اشتها فرودهم.
دلم رفیق پُرحوصلهای میخواهد که طنین همهی غمبادهای پُربیراهم را تاب بیاورد و بگوید از همهی همدردیهای دنیا... .
دلم میخواهد چراغ آبی اتاقم را روشن کنم و آهسته آهسته تمام اعترافها وآرزوهای دروغینم را جایی بنویسم که بعدترها بخندم شاید به واژه واژهاش و به یاد بیاورم چقدر خوشبختم!
۴ نظر:
Agha roozi chera vozara ro rafti bala miomadi paeen pishe ma
(-;
gerefte nabinimet agha
Peyman
kash mitavanestam ba to begouyam
kash
darigh ke salhast mahkoomam be sokout
salam rozbeh jan
arezo mikonam har koja hasti salamat bashi.
faghat ino mitonam begam sai koon nafas bekeshi haminoo basssss.
آشنا بود هر آنچه دل تو اينجا مي خواست
ارسال یک نظر