۱۰ دی ۱۳۸۶

عُبور

از نیمه‌شب نیم ساعت هم گذشته و من 8 صبح فردا قرار یک مصاحبه‌ی مهم کاری دارم و نشسته‌ام پشت این مانیتور و دارم می‌نویسم. نمی‌دانم چرا این موقع شب هوس شعر کرده‌ام! شاید به خاطر این کارِ کیوسک باشد که تازه شنیده‌ام: ا

"بی تو هر روز غروبی دلگیره...

روح آواز تو چنگ شب اسیره..."


یکی از مجموعه‌های شعر کتابخانه را بر‌می‌دارم و انتخاب می‌کنم:

*"...سفر ادامه دارد و بهار، با تمامِ وُسعتش،

مرا که مانده‌ام به شهر‌بندِ یک افق

به بی‌‌کرانه می‌برد.

و من به شکرِ این صفا و

این رهاییِ رهاتر از خدا،

تمامِ بودِ خویش را

ـ که لحظه‌ای‌ست از ترنمِ غریبِ سیره‌ای ـ

نثارِ بی‌کرانیِ تو می‌کنم

زمان ادامه دارد و سفر تمام می‌شود."

می‌چسبد. شعر‌خوانی در شب‌های سرد زمستانی می‌چسبد انگار. نوشتن هم... ا


*شفیعی کدکنی، برگزیده‌ی شعرها، عبور

۸ دی ۱۳۸۶

یک‌ساله

اولین پُست جدی این وبلاگ 5 دی‌ماه 85 نوشته شد. الان هم که در اولین ساعت‌های 8دی 86 هستیم. این یعنی حدود 3 روز از یک‌سالگی این‌جا می‌گذرد. زیاد خوشحالم که جایی هست که روزهای این یک سال را ثبت کرده‌ام تا لذت مرور خاطراتی که اگر همه‌شان شاد نیستند، دوره کردنشان همیشه پر است از لذت، از دستم نرود. بیش‌تر از 200 پُست نوشتم در این یک سال و زندگی‌ها کردم با این صفحه‌ی آبی و آرام مجازی. فکر کنم اگر بخواهم یک صفت ثابت بگویم که جریان داشته در این سطرهای روزها و شب‌های یک ساله، همان آرام بودن است. این کلمه را دوست دارم و سعی کردم این‌جا را همان‌طور که دوست دارم بسازم. نمی‌دانم آن‌ها که گاهی این‌جا را خوانده‌اند، برداشتشان چه بوده اما همیشه امیدوار بودم که آرام دکمه‌ی ضربدر بالای صفحه را بزنند و با آبی و سفید هر پُست خداحافظی کنند.
موفق بوده‌ام؟

۳ دی ۱۳۸۶

نَفَس


به زندگی عادی برگشتم. بعد از نزدیک به یک هفته کار فشرده و دویدن‌های بی‌امان، امروز به زندگی عادی برگشتم. جشن چلچراغ خوب بود به نظرم. یعنی همه‌ی آن خستگی‌ها نتیجه داد. کمی خشک‌تر از جشن‌های سال‌های پیش بود ولی منظم بود و خوب. آقای خاتمی هم آمد و فال گرفت و بی‌دریغ تشویق شد. می‌دانم که بیشتر مخاطبین چلچراغ احتمالاً به قشر خاصی محدود می‌شوند ولی انتظار این همه محبوبیت خاتمی را بین همین قشر خاص هم نداشتم! فاطمه معتمد آریا هم خودش را کُشت آن‌قدر از خاتمی تعریف کرد. محسن‌خان نامجو هم آمد روی سِن و جایزه‌ی نبوغ موسیقاییش را گرفت و کمی گله کرد از پخش آثارش و رفت. خیلی با آن نامجویِ شیطان و بازیگوش کارهایش فاصله داشت؛ لابد فشار زیاد است رویش و می‌خواهد محافظه‌کار باشد تا بماند. هوشنگ مرادی کرمانی عزیز هم آمد و با آن لهجه‌ی شیرینش گفت که به قول کرمانی‌ها"قدم بلند شد" از این همه تشویق. یاد قیصر هم که گرامی داشته شد با صدای حسین زمان و حرف‌های آقای عموزاده و خانم شریعت‌رضوی. جشن خوبی بود. چقدر امیدوارم که پایدار بماند این جمع‌شدن‌های چند هزار نفری هم‌نسل‌هایمان و شادی کردن‌ها و فریاد‌زدن‌های بی‌امان... امیدوارم.

عکس: برنا‌نیوز
لینک عکس‌ از: ساز مخالف

گزارش شیما شهرابی در اعتماد
شب چله سوم و در جستجوی زمان از دست رفته

۳۰ آذر ۱۳۸۶

سُک‌سُک

چند بار آمده باشم که پُست بنویسم و بلاگر فیلتر بوده باشد خوب است؟ همین می‌شود که از یک هفته می‌گذرد و چیزی این‌جا نمی‌نویسم!
آن مدتی که کامپیوترم خراب بود اما بی‌دریغ می‌نوشتم. اصلاً خوره‌ی نوشتن گرفته بودم و دفتر خاطراتم که دو سال خالی مانده بود، پشت هم سیاه می‌شد. گرچه از اخبار دور بودم و کمی گیج می‌زدم ولی تجربه‌ی بدی نبود. وقت بیشتری داشتم در روز که کتاب بخوانم و بنویسم و کلاً کارهای مفید انجام دهم. ولی زیاد خوشحالم که باز برگشتم به دنیای پر از هیجان مجازی.
ا

۲۲ آذر ۱۳۸۶

برف

چه حیف
میزبان خوبی نبودم
برای اولین دانه برفی
که بر پلکم نشست
عباس کیارستمی، گرگی در کمین

۲۱ آذر ۱۳۸۶

سفر به شهر هزار خاطره

هزار زرد و سرخ را به جانم ریخته این خیابان های پر درخت. ا
خاطره ها را که دیگر نمی شمارم... ا

۱۴ آذر ۱۳۸۶

لال

به شدت موضوعات متفاوتی دارم برای صحبت ولی اوضاع کامپیوترم خراب است و در دست تعمیر! ا
نمیدانم چرا این وقت ها آدم صحبتش می گیرد! فعلاً تا اطلاع ثانوی مجبورم روی کاغذ بنویسم. امیدوارم بعد از صحت کامپیوتر عزیز منتشر کنم درفشانی های کاغذیم را! ا

۱۲ آذر ۱۳۸۶

سپید سپید سپید

شیفتگیم بی‌حد شده امشب. آن زخمه‌های تار را که می‌شنیدم، در روزهای عادی هم از خود بی‌خود می‌شدم؛ مخصوصاً آن‌جا که می‌گوید: ا
در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم"
از دیده رهِ کوی تو با اشک بشویم
با حالِ نزارم...*" ا
چه برسد به امشب که باد دانه‌های سپیدش را هم می‌رقصاند و هزار هزار روی شیشه‌ی جلوی رویم پرتاب می‌کند! یادم نمی‌آید در این سال‌ها هرگز این‌طور از باریدن برف ذوق‌زده شده باشم. ترکیب بی‌مانندی شده این هجوم باد و برف و موسیقی. بی‌مقدار خوبم... ا

ممنون از دوستی که بودنش بهانه‌ای شد که این‌همه لذت را تجربه کنم. ا


از ترانه‌ی صیاد- علیرضا افتخاری*

۱۱ آذر ۱۳۸۶