۲ شهریور ۱۳۸۷

زندگی

گاهی مرور واژه‌هایی ازین دست، لازم مي‌شود برای بهتر دیدنِ روزهای خاکستری...


*"چه فکر می‌کنی؟

که بادبان‌شکسته زورقِ به گِل نشسته‌‌ای ست زندگی؟

در این خرابِ ریخته

که رنگِ عافیت ازو گریخته

به بُن رسیده راهِ بسته‌ای ست زندگی؟

چه سهمناک بود سیلِ حادثه

که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان زِ هَم گسیخت

ستاره خوشه خوشه ریخت

و آفتاب در کبودِ دره‌های آب غرق شد.

هوا بد است

تو با کُدام باد می‌روی؟

چه ابرِ تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را

که با هزار بارشِ شبانه‌روز هم

دلِ تو وا نمی‌شود.

تو از هزاره‌های دور آمدی

دَرین درازنایِ خون‌فِشان

به هر قدم نشانِ نقشِ پای توست

درین درشتناکِ دیولاخ

ز هر طرف طنینِ گام‌های ره‌گُشای توست

بلند و پستِ این گُشاده دامگاهِ ننگ و نام

به خون نوشته نامه‌ی وفای توست

به گوشِ بیستون هنوز

صدای تیشه‌های توست.

چه تازیانه‌ها که با تنِ تو تابِ عشق آزمود

چه دارها که از تو گشت سربلند

زهی شکوهِ قامتِ بلندِ عشق

که استوار ماند در هجومِ هر گزند.

نگاه کن

هنوز آن بلندِ دور

آن سپیده آن شکوفه‌زارِ انفجارِ نور

سپیده‌ای که جانِ آدمی هماره در هوای اوست

به بوی یک نفس در آن زُلال دم زدن

سزد اگر هزار بار

بیفتی از نشیبِ راه و باز

رو نهی بدان فراز.

چه فکر می‌کنی؟

جهان چو آبگینه‌ی شکسته‌ای ست

که سروِ راست هم در او شکسته می‌نمایدت.

چنان نشسته کوه در کمینِ دره‌های این غروبِ تنگ

که راه بسته می‌نمایدت.

زمانِ بی‌کرانه را

تو با شمارِ گامِ عمرِ ما مسنج

به پای او دَمی‌ست این درنگِ درد و رنج.

به سانِ رود

که در نشیبِ دره سر به سنگ می‌زند،

رونده باش.

امیدِ هیچ معجزی ز مُرده نیست

زنده باش."


*زندگی، مجموعه تاسیان، ه‌. ا. سایه، نشر کارنامه

۲۶ مرداد ۱۳۸۷

سوسو

همين كه آن قرص روشن هر دو هفته يك بار مي‌آيد و نوار روشني را روي تاريكي فراگير آب‌هاي اينجا مي‌اندازد،
يعني اميد هست...
باور كن.

۲۰ مرداد ۱۳۸۷

آبی عمیق3

از آبی تا سیاه، یک غروب فاصله است

از تو تا من...

۱۶ مرداد ۱۳۸۷

باور می‌کنی؟

دوباره آمده‌ام به ملاقات همه‌ی آبی‌های دنیا. در تقابل آب و آهن نفس می‌کشم یک بار دیگر. گرچه خود جدیدم را نمی‌شناسم. بیگانه‌ام با این انسان که نفس‌هایش زودزود تنگ می‌شود و شوری عضو ثابت چشمهایش شده انگار. این‌جا را خوب می‌دانم که کجاست اما. بوده‌ام یک بار و همه‌ی لحظه‌هایش را ازبَرَم. می‌دانم که می‌توان عاشق بود در میانه‌ی این همه آب و آبی. عاشق همین موج‌های کوتاه و بلند و کف‌های سپید. عاشق مه‌ای که گاه می‌آید و تمام چَشم‌ها را پُر می‌کند از ابر. می‌دانم که می‌گویم. می‌دانم که خودم باشم اگر، نفس‌هایم در مرطوب‌ترین هوای جهان هم آزاد است و رها. می‌توانم سینه را پُر کنم و ذرات لذت را در همین انتهای کوچک دنیا هم با وَلَع ببلعم. بیست و شش سال شناخته‌ام پسرک را. تمام خنده‌ها و اشک‌هایش را زندگی کرده‌ام. می‌یابمش دوباره. می‌یابمش و شادی که در لحظه‌هایش خانه کرد، باز که سرگرم بازی دوست‌داشتنی زندگی شد، تلخی‌ها را پاک می‌کنم و به‌جایش آرام آرام رویا می‌کارم. آبش می‌دهم و بزرگ که شد و سر به آسمان زد، شاخه‌هایش را یکی یکی می‌گیرم، بالا می‌روم و به همه ی اوج‌ها سر می‌زنم... باور کن دوست مهربان قدیمی.

۱۱ مرداد ۱۳۸۷

نَظّاره

فرصت‌ها را که از دست بدهی، ثانیه‌های خاطره‌ساز را که نظاره کنی که می‌روند به تاخت، آدم‌ها را که ببینی که گم می‌شوند در غبار لحظه‌های کُند بی‌عملی، خودت را که در میانه ببینی خسته و پُرخیال و مسافر، نگران می‌شوی. نگران همه ثانیه‌های پیشِ‌رو و همه دغدغه‌های درگیرِ ذهن. نگرانِ چشم دوختن به مرزهای وسیع و بازِ آب و دل سپردن به شوری‌هایی که گاه تنها ماندگارهای بودنند. نگران خستگی‌های همه سال‌های زندگی. نگرانِ موج‌ها و ملغمه‌ی روشن و تیره‌شان. نگران همه آدم‌هایی که در پَسِ صورت‌های رنگارنگشان مهربانی خوابیده. نگران می‌شوی. نگرانِ زندگی.

این‌ها همه اگر نشانِ "بودنِ دشوارِ آدمی"* نیست، پس چیست؟


عبارت را از کتابی با همین نام،‌ از علی طهماسبی وام گرفته‌ام.