۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

...

دلم تنگ است برای آن خودِ دل‌نازکی که چشم‌هایش باز است و زندگی را با تمام وجود می‌بیند و سوزش‌های گاه و بی‌گاه بینی به یادش می‌آورد که زندگی همه این نیست!

دلم برای آن صدای گرمی تنگ است که هر شب آرام و مطمئن زمزمه می‌کند: "...اما، صبح دیگری در راه است."

دلم برای "بودن" تنگ شده.

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

27

بیست و هفت ماهی، بر بیست و هفت موج، با بیست و هفت شمع بر پولک‌هایشان بالا می‌پرند وبیست و هفت آرزوی روشن کوچک، شب را غرق در مهتاب می‌کند...
خوش خیالم؟

۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

آبی عمیق

سرگردان،

در هجوم هماره‌ی این‌همه شب،

به سوسوی سرخ آن نمی‌دانم چه در دوردست دل داده‌

دیوانه!

۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

In the mood for drilling 4

آقای فرانسوی با صدای سیالش آرام می‌خواند؛ از عشق لابد. در یونیت تنها نشسته‌ام و تایپ می‌کنم. مجبور شده‌ام که بنویسم. این روزها که نمی‌نویسم، چیزی گم کرده‌ام انگار. مطمئن نیستم البته که فقط از ننوشتن باشد. یک‌جور دلهره دارم که نمی‌دانم از کجا آمده. حدس می‌زنم از بلاتکلیفی جاری در زندگی باشد. این‌که این‌قدر زندگی دوچهره است. اینجا که هستم از همه‌چیز بی‌خبرم، 6 عصر سر کارم و طرف‌های 7، اتاق و دور بسته ادامه دارد. آن‌جا ولی سرشار زندگیم و فعال. مانده‌ام حالا که چه‌کار می‌کنم با بقیه روزهای سال‌های پیشِ‌رو. کسی می‌گفت ما این‌جا لحظه‌ها را می‌شماریم برای گذراندن عمر. راست می‌گفت. گذشتن روزها و هفته‌های در پیش دلخواه‌ترین اتفاق ممکن است و این یعنی خداحافظی با ثانیه‌هایی که برنمی‌گردند. خوب نیست اصلاً. باید چاره‌ای بیابم برای بهتر بودن. آن لذت گم‌شده را که همیشه نگهم می‌داشت همه‌جا باید پیدا کنم و تا ته سربکشم. همنشینی با ماه و آب و باد و ستاره می‌تواند خوب باشد مگر نه؟

۲۱ فروردین ۱۳۸۸

از دریا

دوباره آمدم به میانه‌ی کار و موج و دریا. تا کِی؟ نمی‌دانم. زندگی به شدت در جریان است و یک لحظه هم آرام نمی‌گیرد. خوب است؛ نه؟

۸ فروردین ۱۳۸۸

بهــــــــــــارانه 88

آقای بازیگری که دیگر نیست، برگ‌های کاغذی را ورق می‌زند و یکی از غزل‌ها را که بهاری‌ترینشان است لابد، با صدای گرفته‌اش می‌خواند؛ آرام، آرام. خوش‌به‌حالَت آقای بازیگر که با یک غزل‌خوانی ساده و چند جمله‌ی فی‌البداهه که رو به دوربین می‌گویی، سر و ته بهار و بهارانه‌اش را هم می‌آوری و لازم نیست دیگر ده‌ها روز و ماه گذشته را دوره کنی و با عجله دنبال شادی بگردی تا بنشانیش روی یک برگی که قرار است کارنامه باشد و سالنامه.

سپید، سیاه، سیاه، سپید، سیاه...

کاش بودی و کمکم می‌کردی آقای بازیگر تا جواب ناگزیر این جمع جبری را تغییر دهم و سپید را و شاد را مثل همه‌ی این زرد و سبز و سرخ بیرونِ پنجره‌ی شمالی، پررنگ و فراگیر کنم. ریتم شش و هشت موسیقی از یکی از کانال‌های محبوب آن‌ورِ آب پخش می‌شود و مدام حواسم را پرت می‌کند تا نتوانم تمرکز کنم برای تغییر این معادله‌ی نابرابر.

نمی‌شود؛ قرار نیست که بشود انگار. خوب که فکر می‌کنم، فقط یک راه مانده. باید در همه‌ی این نواهای تند و شاد غرق شوم و دل بدهم به یک‌یکِ آن کاسه‌های رنگی که با وسواس روی سفره چیده شده و هرکُدام باید در این 365 روزِ پیش‌ِ رو یک اتفاق خوش بیاورند برایم.

یک روز در سال هم که شده باید همه‌ی آن محاسبه‌های بی‌رحمانه را که خوشیِ سال را با آغازش و بهارش می‌سنجند به کناری نهاد و همراه همه‌ی حس‌هایی شد که "بودن" را غلغلک می‌دهند و با زبان خوش یا به اجبار، امید را به لحظه‌های خاکستری فردا تزریق می‌کنند.

بزرگی در همین نزدیکی‌های سالِ تازه شعری خوانده بود که زیاد زبانِ حال است:

"این بارِ چندم است که در قحطیِ درخت،

حرف از

عبورِ ایلِ سپیدار

می‌زنیم."

۸ اسفند ۱۳۸۷

کلمه

چقدر پیش‌بینی ناپذیر است زندگی! خوبی و سرخوشانه لحظه‌هایت را فرو می‌دهی و بی‌دغدغه با زمان و زمین بازی می‌کنی و سرگرم می‌شوی؛ دریچه‌ی بسته‌ی پنجره‌ی دلتنگی ولی ناگهان زاویه می‌گیرد و از آن گوشه سرک می‌کشد که "هوی! خیلی هم خوشت نباشد که هستی، که بازی می‌کنی، که جدی نمی‌گیری، که می‌خواهی تا انتهای دنیا از هیچ کلام بر زبان آمده‌ای ناراحت نشوی..." . دلتنگم و برای هجوم یکباره‌اش دلیل خاصی نمی‌بینم.
نوشته‌های خانم بازیگر را می‌خوانم و چقدر نزدیک می‌بینم حس ناتوانیش را برای نوشتن کلمه‌های بی‌صدا؛ می‌آیم کامنت بگذارم ولی می‌بینم پیشتر 130 نفری نزدیکی‌هایشان را بروز داده‌اند و نمی‌خواهم همراه موج هواداران شوم و بی‌خیال کلمه می‌شوم و پست می‌گذارم و همین‌جا اعتراف می‌کنم که نمی‌دانم؛ که نمی‌توانم بازیگوشی بی‌وقفه‌ی کلمه را قطع کنم و بیارم بنشانمش اینجا تا به طرزی منطقی همه‌ی معناهای ذهن را قطار کند و بفرستدش به 10-20 کامپیوتری که لابد این‌جا را ثبت می‌کند روی صفحه‌ی لامپی یا کریستالی روبروی خواننده.
پس باز از میان همه‌ کلمه‌ها "بی‌خیال" را برمی‌دارم و می‌گذارمش؛ تنها، بدون حرف اضافه تا هیچ نگوید و سرخوشم کند و لحظه‌های بعدی را به یادم بیاورد که هستم؛ سرخوش و بی‌دغدغه و خیال و کلمه.

۱۴ بهمن ۱۳۸۷

دروغ‌های حقیقی

از سینما بیرون می‌زنم. باران تندی می‌بارد. باد هم هست؛ مثل همانی که در یکی از سکانس‌ها ذره‌های برف را به سویی می‌برد تا پیغام شومشان را برسانند به مخاطب‌های منتظر.

دلم می‌خواهد راه بروم. پیاده‌رو وزرا را می‌گیرم و بالا می‌روم. فکر می‌کنم به همه شباهت‌های سرنوشت آدم‌هایی که در هر کجای دنیا که باشند، دروغ پیوندشان می‌دهد و احساس مبهم جهان‌وطنی را در گوش‌هاشان زمزمه می‌کند.

دلم هق‌هق می‌خواهد. دقیقاً نمی‌دانم به حال که. خودم، تو، یا همه آن‌ آدم‌های بخت برگشته‌ی دنیا که همه چیزشان به همه چیزشان می‌آید. مزمزه که می‌کنم، یکی در میان شوری قطره‌ها مهمان زبانم می‌شود.

دلم نفس‌های بریده می‌خواهد؛ از آن‌ها که اجازه ندهد حرفت را تمام کنی و ببُرد صدای ضعیفت را در گلو یا که پایین‌تر. جایی در میانه‌های دل حتماً.

دلم صدای شیطان خواننده را می‌خواهد که آرام و مطمئن زمزمه کند: "نگر تا این شب خونین سحر کرد...".

دلم می‌خواهد از زیر این آوار لعنتی که مچاله‌ام کرده بیرون بزنم و هوای خنک شبانه را با اشتها فرودهم.

دلم رفیق پُرحوصله‌ای می‌خواهد که طنین همه‌ی غم‌بادهای پُربیراهم را تاب بیاورد و بگوید از همه‌ی همدردی‌های دنیا... .

دلم می‌خواهد چراغ آبی اتاقم را روشن کنم و آهسته آهسته تمام اعتراف‌ها وآرزوهای دروغینم را جایی بنویسم که بعدترها بخندم شاید به واژه واژه‌اش و به یاد بیاورم چقدر خوشبختم!

۴ بهمن ۱۳۸۷

شکار روباه در اینترنت


صفحه‌های مجازی را یکی یکی می‌گردم برای پیدا کردن نقدی، توضیحی، گزارشی از تئاتر "شکار روباه" علی رفیعی که بعد از 17 سال از نوشته شدنش روی صحنه رفته و اتفاقی محسوب می‌شده اجرایش برای تئاتر کشور. با دو شب اجرا در جشنواره تئاتر فجر، لااقل انتظار داشتم چند مطلبی منتشر شده باشد درباره ویژگی‌های اثر و بازی‌ها و قدرت متن و این‌ها. تمام جستجویم ولی به دو مطلب محدود شد که اولی فقط تمجید کار است به‌علاوه تزریق پیام‌های اخلاقی خبرگزاری ایسکانیوز درباره فساد دربار و حرمسراهای شاهان و دومی هم که مهم‌ترین رسانه تئاتر کشور محسوب می‌شود به اشاره به حضور چهره‌های شناخته‌شده تئاتر و سینما در هنگام اجرا بسنده کرده. به‌نظرم عجیب است و نه‌چندان خوشایند این موضوع و انتظار بیشتری می‌رود از این چند میلیون وبلاگ و سایت ایرانی که به اطلاع‌رسانی و نوشتن در حوزه‌های جدی علاقه نشان دهند. مطمئناً این حرف‌ها خیلی غیرکارشناسانه است و نمی‌توان تنها با یک مورد درباره این فضا قضاوت کرد ولی به‌هرحال، حاصل پرسه‌های من بود و جستجویم درباره یک موضوع خاص در بین صفحه‌های الکترونیکی فارسی‌زبان.


نظر من، به عنوان یک مخاطب عام تئاتر، در مجموع مثبت بود درباره کار. یعنی من که کارهای قبلی علی رفیعی را ندیده بودم و انتظار خاصی نداشتم، تقریباً راضی از تالار وحدت بیرون آمدم. اما نمی‌دانم احوال آن‌هایی که پیش از اجرا انتظار دیدن یک شاهکار را داشتند از استادی که 5 سال خاموش بوده چگونه بود! باز هم نمی‌دانم چقدر تپق‌زدن بازیگرها هنگام اجرای دوم قابل قبول است و می‌شود از آن‌ها چشم‌پوشی کرد؛ ولی کم نبودند این موارد و به یکی دو بازیگر هم محدود نمی‌شدند. از این‌ها که بگذریم، اجرای روانی را شاهد بودیم که مخصوصاً "سیامک صفری" در نقش آقا‌محمدخان قاجار خیلی خوب بود و "هومن برق‌نورد" هم بسیار مسلط. طنز جاری در داستان تلخ برادرکشی‌های خان قاجار هم، داستان زندگی آقامحمد به روایت علی رفیعی را دلنشین می‌کرد. زن پابرهنه با اجرای سهیلا صفری که به‌طور متناوب در طول کار وارد می‌شد و مونولوگ‌هایش را خطاب به تماشاچی می‌گفت، با روایت داستان دخترک سیاه‌بختی که در طول سال‌ها انتظارِ سوار آرزوها خردو و مچاله و قطعه‌قطعه می‌شود، به همراه ایهامی که ایجاد می‌کرد، کمی داستان را از حالت خطی درمیاورد و به آن جذابیت می‌داد. اجرای عمومی "شکار روباه"، از نیمه دوم بهمن قرار است روی صحنه برود و شاید تا آن موقع نقش‌ها هم هماهنگ‌تر و مسلط‌‌‌‌تر اجرا شود.


در طول یکی دو سال گذشته که چند کارِ خوب با حال و هوای سنتی، خطی و روایی و چند کار امروزی‌تر تئاتر را دیده‌ام، به نظرم علاقه شخصیم به کارهای امروزی و مدرن‌تر (اگر اطلاق مدرن به آن‌ها درست باشد) بیشتر است و برایم جذاب‌ترند.


عکس از: سایت ایران تئاتر