فرصتها را که از دست بدهی، ثانیههای خاطرهساز را که نظاره کنی که میروند به تاخت، آدمها را که ببینی که گم میشوند در غبار لحظههای کُند بیعملی، خودت را که در میانه ببینی خسته و پُرخیال و مسافر، نگران میشوی. نگران همه ثانیههای پیشِرو و همه دغدغههای درگیرِ ذهن. نگرانِ چشم دوختن به مرزهای وسیع و بازِ آب و دل سپردن به شوریهایی که گاه تنها ماندگارهای بودنند. نگران خستگیهای همه سالهای زندگی. نگرانِ موجها و ملغمهی روشن و تیرهشان. نگران همه آدمهایی که در پَسِ صورتهای رنگارنگشان مهربانی خوابیده. نگران میشوی. نگرانِ زندگی.
اینها همه اگر نشانِ "بودنِ دشوارِ آدمی"* نیست، پس چیست؟
عبارت را از کتابی با همین نام، از علی طهماسبی وام گرفتهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر