دوباره آمدهام به ملاقات همهی آبیهای دنیا. در تقابل آب و آهن نفس میکشم یک بار دیگر. گرچه خود جدیدم را نمیشناسم. بیگانهام با این انسان که نفسهایش زودزود تنگ میشود و شوری عضو ثابت چشمهایش شده انگار. اینجا را خوب میدانم که کجاست اما. بودهام یک بار و همهی لحظههایش را ازبَرَم. میدانم که میتوان عاشق بود در میانهی این همه آب و آبی. عاشق همین موجهای کوتاه و بلند و کفهای سپید. عاشق مهای که گاه میآید و تمام چَشمها را پُر میکند از ابر. میدانم که میگویم. میدانم که خودم باشم اگر، نفسهایم در مرطوبترین هوای جهان هم آزاد است و رها. میتوانم سینه را پُر کنم و ذرات لذت را در همین انتهای کوچک دنیا هم با وَلَع ببلعم. بیست و شش سال شناختهام پسرک را. تمام خندهها و اشکهایش را زندگی کردهام. مییابمش دوباره. مییابمش و شادی که در لحظههایش خانه کرد، باز که سرگرم بازی دوستداشتنی زندگی شد، تلخیها را پاک میکنم و بهجایش آرام آرام رویا میکارم. آبش میدهم و بزرگ که شد و سر به آسمان زد، شاخههایش را یکی یکی میگیرم، بالا میروم و به همه ی اوجها سر میزنم... باور کن دوست مهربان قدیمی.
۱۶ مرداد ۱۳۸۷
باور میکنی؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
salam
ba ejaze linketon kardam
انتظار،
بد است؛
خراش می دهد
هر جور که بخوانيش،
هر معنايی که بگيری از اين 6 حرفی تلخ،
باز هم بد است و گزنده
کاش انتظار نداشتيم،
منتظر نبوديم؛
بد است
ا
انتظار
in az shoam bod
kheili ziba
باور مي كنم
مي داني كه به تو ايمان دارم
يه دوست قديمي
ارسال یک نظر