در یونیت نشستهام و "لیلای من" محسن نامجو را گوش میدهم. عجیب میچسبد شنیدنش در میانهی سکوی سهگوشی که کم از غربت ندارد. آنجا که صدایش اوج میگیرد و میخواند:
"پس از تو نمونم برای خدا
تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخهی غم
گل هستیَم را بچین و برو"،
غرقت میکند در تمامی زندگی پر از تلاطم فردا و فکرهایی که هرگز منظم نشدهاند تا طرح ثابتی را رقم زنند برای آینده. الان است که همکارم از بالای دکل، آنجا که لولهها را یکییکی برمیدارند و وصل میکنند و درون چاه میفرستند زنگ بزند و عمق مته را بگوید. یعنی باید خیال را و خاطره را به کناری بگذارم و کارم را انجام دهم. سخت نیست. چند عدد را باید وارد کامپیوتر کنم و چند پنجره را باز و بسته کنم تا نرمافزار خودش باقی کار را انجام دهد و عددهای دقیق را ثبت کند.
آنها را صبح نوشته بودم واینها را در شیفت بعد، حوالی 8 شب مینویسم. اتفاقاً آخرهای صبح زیاد درگیر شدم با سنسورهایی که نمیدانم چرا باید درست در لحظههای حساس کار نکنند! یک ساعت آخر شیفت خودم و یک ساعت دیگر از شیفت بعد به دوندگی گذشت. از آنهایی که در میانهاش با خودت فکر میکنی آیا این نوع از زندگی دور از شهر و خانه و دویدنهایی که گاه امانت را میبُرد میارزد به تکراری نبودنش و پولی که میتوانی بگویی بد نیست؟ ماندهام که جواب چیست. وقتهایی هست مثل الان که سرشار آرامشم و از پنجره یونیت ماه را تماشا میکنم و چیزهایی مینویسم و و همهچیز خوب است و لذتبخش. وقتهایی هم هست که نه. همین است که تصمیم به ماندن یا رفتن را دشوار میکند. فعلاً که هستم و تا اطلاع ثانوی باید خوشیها را بیشتر ببینم و از ضربان نهچندان منظم زندگی لذت ببرم.
عملیات الان Pull out است. یعنی با یک مته رفتند پایین دیروز تا حدود 1570 متری چاه و تا 1610 متری زدند. حالا بالا میآییم تا مته را عوض کنیم و متهی جدیدی که برای این مرحله مناسب باشد برداریم و دوباره پایین برویم و کار را شروع کنیم. احتمالاّ حدود 2 یا 3 صبح حفاری شروع میشود و کار من هم بیشتر. فعلاً اوضاع بد نیست. تا بعد.
۱ نظر:
عجیب و کمی هم غریب شدی دوست روزهای سکوت..
بیخود نیست میگن محیط کار رو ادم تاثیر میزاره! :)
ارسال یک نظر