۲ خرداد ۱۳۸۷

و کلمه بود...

صفحه‌ی وُرد را که باز کنی، به قصد نوشتن هر چیز مهم یا بی‌اهمیتی هم که باشد، ناگهان می‌بینی که محکومی به نوشتن. نوشتن از یک چیز و نه چیز دیگری. شنیده‌ای که محکوم باشد کسی که بنویسد؟ صدای نرم موسیقی آرام آرام در بر گیردش و او فقط بنویسد؟ از یک چیز؟ و آن هم نه مثل نوشته‌های معمولی که می‌روند سراغ اصل مطلب و بی‌درنگ مقصود را می‌گویند و تمام! نه! باید کلمه‌ها را مزمزه کند، در اکسیر جادوییشان غرق شود و آخر هم منظور را نرساند. که اگر بگوید تمام می‌شود همه‌ی قدرت جادویی نوشتن و فاصله می‌گیرد از لحظه‌های بی‌خودی. نوشتن کمک می‌کند که رویا را ادامه دهد و سپید بماند. نور کم‌رنگ روز را در چشمانش حس کند و لبخندش نخشکد. انگار که آب برای گل‌هایی که میز وسط اطاق را رنگی کرده‌اند. انگشت‌ها جدا نمی‌شوند از صفحه‌ی کی‌بورد و واژه‌ها هم از ذهن. تلاش می‌کنند انگار برای تداوم ثانیه‌های سرخوشی و بی‌تکرارِ بودن. دوست دارند بنویسند... دوست دارند بنویسند... دوست دارند ادامه دهند و بنویسند...تا پایان.

هیچ نظری موجود نیست: