۱ فروردین ۱۳۸۷

به جای بهارانه

حس عید، خودش نمی آید. باید دستش را بگیری و آرام آرام بنشانیش در جایی که وجودش را حس کنی.خانه که نباشی، سخت تر می شود همه چیز. دور و برت که کسی نداند نوروز چیست و سال نو کدام است، گیراندن آن چیزی که قرار است بیاید و بماند، آسان نیست اصلا! برای همین است لابد که یا یکی از دوستان همزبان کل بازار شهر را باید زیر پا می گذاشتیم تا سیر و سیب و سبزه ای که به جایش یک شاخه ی بنفش به دیواره شیشه ای لیوان تکیه زد، در اتاق کوچک هتل برایمان بهار بیاورد. سفره را که چیدم، آن تقارن همیشگی را که برقرار کردم و کاسه های آب و سرکه را کنار هم جا دادم، از یک جا شروع کرد به آمدن. با حوصله و آهسته آهسته بزرگ و بزرگ شد و بودنش را ثابت کرد به همه حس های شیرین و تلخ دور و بر...
در میانه ی غریبگی ها و واژه های ناآشنای این روزها، یافتن بهانه های شادی زیاد دلچسب است.

از پیشترها قرار گذاشته بودم با خودم که بهارانه ام "سرود گل"* باشد. نزدیکم به همه واژه هایش:

"با همین دیدگان اشک آلود/ از همین روزن گشوده به دود/ به پرستو به گل به سبزه درود
به شکوفه به صبحدم به نسیم/ به بهاری که می رسد از راه/ چند روز دگر به ساز و سرود
ما که دلهایمان زمستان است/ ما که خورشیدمان نمی خندد/ ما که باغ و بهارمان پژمرد
ما که پای امیدمان فرسود/ ما که در پیش چشممان رقصید/ این همه دود زیر چرخ کبود
سر راه شکوفه های بهار/ گریه سر می دهیم با دل شاد/ گریه شوق با تمام وجود"

چقدر می خواهم که همه شاد باشند و خوب و آرام امسال؛ می شود؟

*از فریدون مشیری

۳ نظر:

ناشناس گفت...

آرزویش را که می توان داشت. آرزوی بهاری شادمانه می کنم و سالی خوش!

ناشناس گفت...

سال نو کبارک..
کلیشه ایه ..اما چه کنم؟؟
.
.
سالی که نکوست از بهارش ....
.
.
.تلخم..پرم..اغشته از دود
مبهوت و گنگِ خاطره، خاکستر الود
(بداهه اومد)

ناشناس گفت...

دیگه حتی نایی نیست برای گفتن
خیلی وقته تو سکوت غم اسیرم
.
.
.
.
برای یک لحظه خوشی به هر دری در می زنم...