۴ مرداد ۱۳۸۷

پرسش

نشسته‌ام و در یکی از همین شب‌های گرم تابستان به صدای گرفته‌ی آقای شاعر گوش می‌دهم:

"بر آن‌چه دلخواه من است
حمله نمی‌برم
خود را به تمامی برآن می‌افکنم

اگر برآنم
تا دیگر بار و دیگر بار
بر پای بتوانم خاست،
راهی به جز اینم نیست."*

فکر می‌کنم. تمام وجودم از تردید پر شده. تمام تلاشم را کردم برای داشتن آن‌چه دلخواهم بود؟ اگر نه، سایه‌ی اگرها و شایدها را سال‌ها به دوش نمی‌کشم؟ می‌توانم دوباره برخیزم و تلاشی دیگر را آغاز کنم؟ نباید می‌ماندم و می‌خواستم؟ از خودم راضیم؟ و سوالی دیگر باز ذهنم پر می‌کند. خواسته‌ی آن دیگری چه می‌شود؟ با از پای ننشستن و خواستن بی‌وقفه، وجودی دیگر را نمی‌آزاریم؟
مانده‌ام بین دو پاسخ؛ مانده‌ام...

*احمد شاملو، برگردان آزاد اشعار مارگوت بیگل

۱ نظر:

ناشناس گفت...

به گذشته برنگرد ، هرگز! و ببین که آدم هخا تو را برای چه می خواهند اگر می خواهند .