۲۳ بهمن ۱۳۸۵

دوست

فردا کسی دیگر می رود تا نبودنش را به روزها و شب های پر خاطره حافظه ام تحمیل کند... کی تمام می شود این روند مکرر خداحافظی های ناگهان که با زندگی ها عجین شده؟ کسی می داند؟

سطرهای زیر را مرداد سال پیش پس از رفتن عزیزی از کشورمان نوشتم. دوره امروزی آن ها اشک و خنده و خاطره را برایم زنده کرد...

" آسمان و درخت و شر شر آب که با موسیقی جاری اطراف عجین شده و

ستاره ها نهفته در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من...

زیباست نه؟!

ولی دلگیر هم! تو چه فکر می کنی؟ می دانی؟ دلگیرتر می شوم وقتی به وداع فکر می کنم. لحظه های خداحافظی، لحظه های غم دار مبهمی است که خانه های کوچک دلت را پر می کند. حتی اگر با اشک و لرزش شانه ها نیز همراه نباشد، غمگین است این ثانیه های گذرا که هزار حرف نگفته را در ذهنت می ریزد ولی تو از همه شان، هیچ کدامشان را رها نمی کنی در بین مولکول های سپید و سیاه هوای دود آلود این روزها و تنها خداحافظی و آرزوهای کلیشه ای مکرر است که لبهایت را، صدایت را در بند می کند تا سوزش غریب بینی را تحمل کنی و لرزش کلمه ها را پشت لبخندی ظاهری بیاندازی تا این ثانیه ها با چهره های باز ثبت شوند در خانه های دل...

زندگی است دیگر! باید بود، دوست شد، رفت و در پایان، گردی نون آخر را با وداع پیوند زد. شاید رمز زیبایی زندگی، همین ناپایدار بودن روند مکررش باشد که عادت را و روزمرگی را از تو دور می کند...زندگی است دیگر!"

۲ نظر:

ناشناس گفت...

وداع خیلی گزنده ست

ناشناس گفت...

رفتن همیشه پر از غمه. از هیچ چیز تو دنیا به اندازه خداحافظی بیزار نیستم