شاید بتوان گفت که مسخره بود. ویمبلدون با آن صحنههای تنیسِ ساختگی و بازی مصنوعی بازیگرانی که چیزی از تنیسِ واقعی نمیدانستند و درواقع جلوههای ویژه برایشان بازی میکرد و دوربین و کارگردان! بسیاری از جاها جریانِ فیلم قابل پیشبینی بود و روند کُلیش را میتوانستی حدس بزنی که مثلاً فلان مسابقه را چهکسی میبرد و گاهی حتی با چه امتیازی!
اما راستش را که بگویم، از فیلم خوشم آمد. عاشقانههای دونفرهی شخصیتهای اصلی را بهخصوص، با وجود غیرقابل باور بودن شکل گرفتنشان در محیط مسابقاتی مثل ویمبلدون، دوست داشتم. کارگردانش میدانست چگونه یک عاشقانهی آرام را تصویر کند به نظرم. خوب که فکر میکنم اما، این دلیل اصلیم برای دوست داشتن فیلم نبود. چیز دیگری بود در آن صحنههایی که قرار بود پر از هیجان دربیاید، که برایم خاطره سازی میکرد. چیزی از جنس مسابقه و دویدن و فکر کردن. بازیکنان که قبل از زدن سرویس با خودشان حرف میزدند، همهی شرایط مسابقههای سالهای پیش برایم تداعی میشد. همهی آن تلقینها و فکرها و تصمیمها. که سرویس را مثلاً کجا بزنم، با چه پیچی و چه سرعتی. داخل بدن حریف فرود بیاید یا دور از دسترسش باشد. چه برنامهای برای حملهی بعدش دارم و اگر پیچ توپ برگشتی خیلی غلیظ بود، چگونه پاسخ بدهم. هزار و یک زمزمه که درون سرت برای چند ثانیه تاب میخورَد و تو باید از میان همهشان یک برنامه را انتخاب و اجرا کنی. و مهمتر از همه باید مطمئن باشی که برندهای؛ وگرنه بیشک میبازی! دلم شدید هوای توپ و راکت و دویدن پشت میز پینگپنگ را کرده. لحظههای پر از تمرکز و سرعت و هیجان. و شادیهای پس از پیروزی و تقسیم کردنش با آنها که برایت مهماند...
انگار عذاب وجدان گرفتهام که چرا چند سالی است که دورم از میزهای جدیداً آبی و توپهای نارنجی. چه میدانم. شاید همین فکرها باعث شود دوباره شروع کنم. چطور است؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر