۱۰ شهریور ۱۳۸۶

نَفَس

نفس که می‌کشم، ا
نمی‌دانم چیست که می‌آید و راه می‌بندد به ذره‌های ریز هوا
نمی‌دانم دلهره‌ی چیست که نفس‌‌هایم را تنگ می‌کند
توان تحمل این همه تنگی را از کجا بیابم؟
هجوم یکباره‌ی چار دیوارِ دل را چگونه تاب آورم؟
تحمل این همه سخت است
باور کن دوستِ من
دردت را می‌فهمم
دستِ‌کم فکر می‌کنم که این طور است
اما قصه، همه این نیست
من نیز دردِ خود را دارم
دردی که کم از تو نیست
دردِ بُهت‌زدگی را هم که به بقیه بیافزایی، ا
می‌بینی که هیچ کم از تو نیست
پس، ا
به من که حق نمی‌دهی، ا
لااقل تنگیِ سینه‌ام را درک کن
رفیقِ روزهای پر خاطره... ا

هیچ نظری موجود نیست: