۱۵ بهمن ۱۳۸۶

آتشِ سبز

یادآوری افسانه‌های خاطره‌انگیز کتاب‌های دوران کودکی. فیلم محمدرضا اصلانی قرار بود "سنگ صبور" باشد. داستان خاتونی که قرار است 7 شب بر سر شاهزاده یا آقا بنشیند و هر شب حکایتی بخواند و سوزنی را از تن مَرد مُرده بیرون بکشد؛ بلکه در پایان هفت روز و شب طلسم بشکند و مرد، زنده شود. کنیزکی اما قاعده بر هم می‌زند و شب آخر خاتون را سرگرم می‌کند و خود سوزنِ آخر را می‌کشد و می‌شود خانم. یادم است آن وقت‌ها که قصه را می‌خواندم، فکر کنم در مجموعه داستان‌های آذربایجان بود که صمد بهرنگی گرد آورده بود، همیشه منتظر رو ُشدن دست کنیزک بودم و رسیدن خاتون به مقام واقعی. فیلم اصلانی و رجوع به خاطرات دور، ذهنیت‌هایم را به هم ریخت اما. در بخش‌های پایانی فیلم مدام فکر می‌کردم که اصلاً چرا کنیزکی باید باشد و خاتونی و سرنوشت محتومی...
بیشتر شعر بود و کمی شاید تئاتر تا سینما. عمدتاً دیالوگ و مونولوگ و پر از تصاویر زیبا از قلعه‌ها و ارگ‌ها و منظره‌ها. قرار بود کار در ارگ بم ساخته شود که زلزله مهلت نداد. بعد بیرجند انتخاب شد و عمده قسمت‌های فیلم آن‌جا گرفته شد. قصه‌ی پر از عشق و افسانه و موسیقی اصلانی و صدای همایون شجریان دلچسب بود. کمی شاید بعضی از صحنه‌ها را کِش داده بود و می‌توانست، و به نظرم برای اکران عمومی باید، زمان فیلم را که نزدیک 2 ساعت بود، کم کند.

روایتِ کارهم پیچیده بود و ابهام زیاد داشت. جستجو که می‌کردم برای دیدن سوابق و اظهارنظرها، این نوشته از امیر قادری را دیدم. خیلی غریب و پیچیده دیده کار را انگار.
سوالِ امیر قادری از کارگردان:
"با توجه به دامنه و عمق نمادپردازی ها و ترکیب بصری غریب فیلم، آیا نگران نبودید که یافتن تماشاگر فرهیخته و مناسب برای تماشای چنین فیلمی سخت باشد؟ تماشاگری که سواد لازم برای تماشای این فیلم را داشته باشد. به خصوص نقش خانم مهتاب کرامتی که پیچیدگی المان های زن ایرانی را در قالبی از ناتورالیسم در هزارتویی تب آلود میان رمانتیسم انسانی و اکسپرسیونیسمی هیجان انگیز، ترکیب کند با نردبانی که پل می زند میان آغاز و پایان تجربه روایی جدیدی از داستان کهن ایرانی و هویت تاریخی ما که چون لابیرنتی پیچیده، ما را میان آسمان و زمین به پیش می برد"!

پی‌نوشت:
دست ناشناسی که وقتی در انتهای صفی دراز برای تهیه‌ی بلیط ایستاده بودم و هیچ امید نداشتم برای تماشا، آمد و بلیط اضافه‌اش را با همان قیمت گیشه به من داد درد نکند. شانس آوردم که نفر آخر بودم و او هم تصمیم داشت آخرین نفر را خوشحال کند!

هیچ نظری موجود نیست: