۲۵ دی ۱۳۸۵

شعر

فال که نه، برگه های کتاب را گشود...بی نیت
به زحمت خواند:
"بیا، بیا برویم
به آستانه گلهای سرخ در صحرا
و مهربانی را
ز قطره قطره باران،
ز نو بیاموزیم"
ادامه نداد...
همه جا تار شده بود

۳ نظر:

ناشناس گفت...

و گاهی به این حقیقت یاس آور میاندیشم که آیا ارزش تمام چیزهایی را که بدست آوردم بیشتر است یا ارزش تمام چیزهایی را که برای داشتن این داشته ها از دست دادم و از من دریغ شد

Roozbeh گفت...

کی میدونه شیوا؟ تو که اون چیزها روتجربه نکردی...به هر حال افسوسش رو نبایدخورد!

پ گفت...

کم پیدایی!