۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶

خلوت

شب باشد و

خنکای آرام روزگارو

تو و

پنجره ی بازی که در پشتش زندگی جاریست و

حس شعر که بیاید زمزمه کنی:

"بگو به باران

ببارد امشب

بشوید از رخ

غبار این کوچه باغ ها را

که در زلالش سحر بجوید

ز بی کران ها

حضور ما را..."


خوب نیست؟

کم کم شب هم برایم لذت بخش می شود...


شعر از: شفیعی کدکنی، آواز باد و باران (برگزیده شعرها)، جرس

هیچ نظری موجود نیست: