شب باشد و
خنکای آرام روزگارو
تو و
پنجره ی بازی که در پشتش زندگی جاریست و
حس شعر که بیاید زمزمه کنی:
"بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغ ها را
که در زلالش سحر بجوید
ز بی کران ها
حضور ما را..."
خوب نیست؟
کم کم شب هم برایم لذت بخش می شود...
شعر از: شفیعی کدکنی، آواز باد و باران (برگزیده شعرها)، جرس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر