شعرم گرفتهبود لابُد که ورق میزدم کتابهای کهنهی کتابخانه را.
ورق که میزدم، هربار حِسی میآمد و مینشست برای خودش در گوشهای و به ثانیهها خیره میشد.
ورق که میزدم، واژه بود که میآمد و سخن میگفت و میماند، یا میرفت.
یک جای کار اما دیگر ورق نخورد دفتر شعرِ او که میگفت:
"- صبح آمدهست، برخیز
(بانگِ خروس گوید)
- وین خواب و خستگی را
در شط شب رها کن.
مستانِ نیم شب را
رندانِ تشنه لب را
بارِ دگر به فریاد
در کوچهها صدا کن.
- خوابِ دریچهها را
با نعره سنگ بشکن.
بارِ دگر به شادی
دروازههای شب را،
رو بر سپیده،
واکُن..."*
خاطره را مگر میشود ورق زد دوستِ من؟!
*از شفیعی کدکنی، از بودن و سرودن
۱ نظر:
چرا نشه ورق زد؟ كار نشد نداره!
ارسال یک نظر