۲۹ اسفند ۱۳۸۵

بهارانه

سرنوشت: سنت چند ساله بهارانه نويسی ام را دلم نيامد که به جا نياورم. ويژه آن که ديگر بهانه ای هم نداريم برای نيامدن عيد. گرچه خيلی دير، ولی امسال هم سرانجام عيد و بهار همزمان شدند. راستی اين نخستين باری است که جايی دارم برای پست اين سطرهای سالانه... بهتر باشد کاش سالی که در پيش است. ا

بهارانه 86
يا چيزی شبيه به آن
هميشه تمام اميدم به اين صندلی بود. اين پنجره و هجوم تمام سبز و زرد و سرخ پشت آن که هرچه رنگ است به جانت می ريزد و وادارت می کند بپذيری که چيزی عوض شده. اصلا هم برايش فرقی نمی کند که ميل تو چيست. وقتی تصميم گيرنده طبيعت است، دموکراسی معنايی ندارد انگار و کسی نظرت را نمی پرسد. ناگهان می بينی که دوره شده ای با همه آن رنگ ها که پيشتر گفتم و اين، يعنی بهار... ا
هميشه تمام اميدم به اين صندلی بود که بنشينم و بی واسطه صدای بی وقفه زمان را بشنوم، شايد سوژه ای بيابم برای بهارانه ای ديگر. نمی دانم اما امسال چرا جواب نمی دهد اين حربه قديمی که هميشه در لحظه های آخر سال پيشين دريچه ای می گشود و سيل کلمات را می ريخت به ذهن يا دست و يا هر آن چه که در کار سياه کردن سطرهای سپيد است. نه اين که سوژه کم باشد وقتی می خواهی از سالی که آخرين ثانيه هايش را سر می کشد بنويسی. برعکس. آن قدر پر بود از اتفاق، زندگی های يک ساله مان که ممکن است در حجم انبوه خاطراتش گم شوی. حادثه های پايان سال هم که خود می تواند دست مايه نقش کردن هزارها واژه باشد بر صفحه هايی که تشنه ثبت اند. حادثه هايی که پر بود از ديوار و بند و دلهره. نمی خواهم اما بهار را اين گونه آغاز کنم. وقتی اين طور می نشينی به مرور ثانيه های پشت سر، آن ها که تيرگی هايشان بيشتر است، سهم بيشتری می يابند از يادآوری های سالانه و لحظه های روشنی که شمارشان هم اندک نيست، کمتر سرک می کشند از لايه های تو در توی ذهن. نمی دانم. شايد اين به عادت های تاريخيمان مربوط است که هميشه غم را ستوده ايم! همين است که خاطره نگاری را در بهارانه هايم نمی پسندم و اگر قرار بر مروری باشد، بيشتر مشتاق آينده ام. چه می گويم! آينده را مگر می توان به مرور نشست؟ چگونه می خواهی آن چه را که نيامده تصوير کنی و سخن بگويی از نوايی که شنيده نشده و لحظه ای که بين بودن و نبودن سرگردان است هنوز؟ راستش همين است که کارم را دشوار کرده برای انتخاب واژه ها. اما وقتی به ياد می آورم که چيزی از پيش تعيين نشده، کسی سرنوشتی محتوم را رقم نزده و سناريو ای مجود نيست برای روزهای فردا، بيشتر مشتاق می شوم که بنويسم. بنويسم از بازيگرهايی که قرار است روی صحنه روند و بازی کنند، از روی غريزه، احساس، عقل و هر آنچه نشان از انسان دارد... در تلاطم ثانيه های پر شتاب واپسين، چشم که بگردانی کمتر نشانی از شادمانی می يابی در چهره نگران رهگذرهای کوچه و خيابان. چيزی می گويد انگار که سال سختی در پيش است برای مردمان اين سرزمين. انسان اما به اميد زنده است. اميد به فردايی که مردمانی از جنس ما لحظه هايش را تصوير می کنند. بايد حاضر شويم. کسی را بی اميد به بازی آينده راه نمی دهند! ا
هميشه تمام اميدم به اين صندلی بود. اين پنجره و هجوم تمام سبز و زرد و سرخ پشت آن که هر چه رنگ است به جانت می ريزد. اصلا هم برايش مهم نيست که ميل تو چيست. ناگهان می بينی که دوره شده ای با همه آن رنگ ها و اين، يعنی بهار... ا

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سال نو مبارک

ناشناس گفت...

سلام بچه هه ! دلم نیومد برات کامنت نذارم ! مخصوصن که می بینم تو هنوز هم تحت تاثیر افه های کلامی و نوشتاری من هستی !!!!!!!!!!!!!!!!! منظورم اون قضیه ی « سرنوشت » نوشتن هست !! شاد باش با این رفیقی که داری و هی چیزهای جدید مد می کنه واسه حرف زدن و نوشتن ! و حتا من هم به خودم افتخار می کنم !!! ... ببینیمت !

Unknown گفت...

سلام
خوبی ؟ دنیای مجازی رو من از سالها ÷پیش کشف کردم و تجربه کردم
ساکراتیس یونانی میگه همه چیز یه انتهایی داره مگر دنیای تخیل که ورود بهش آغاز یه دنیای جدید و بی انتهاس.....
تو دنیایی که آدمها غیر قابل اعتمادن تنها کسی که میتونه حرفاتو بشنوه و دل به دلت بده و شاید بهت نارو نزنه خودتی !!!!
هر روز حالتو میپرسه دلش با دلتنگیت میگیره و با شادیت شادو بی انتها میشه
میتونی باهاش حرفای دلتو بگی

Roozbeh گفت...

این قدر بدبین نیستم به دنیا. نباید بود به نظرم رفیق